میرحسن محمودپور, نویسنده ژانر اکسپرسیونیست, جنایی, رازآلود

میرحسن محمودپور

میرحسن محمودپور




رمان "راز باغ اقدسیه"

گزیده ای از راز باغ اقدسیه

از درنگ و تاخیر بیزارم و سال هاست به شتاب زدگی معروفم و مبتلا، خصلتی که خیلی ها بهش دچارند و اگه خفیف شمرده بشه، شکیبایی از دست میدن. تو همچین وقت هایی، وقت های ناشکیبایی، میشه به درونشون خزید و ذاتشون رو بر ملا کرد. بروز ذات شخصیت ماجرا بی اینکه کلاف سر در گم بشه دشوار نبود و واسه شناختنش نیرویِ گزاف نم یخواست. سر به سرش گذاشتم تا به حرف بیاد.

گفت: تا تهتغاری تخسی جامو گرفت و شیرینیم ته کشید، از شکسته شدن شب و برآمدن خورشید تا فرو شدنش میدویدم و دست آخرم بهره کارم هم سنگ تلاشم نمی شد. چون مهارتی نداشتم و اگرم داشتم بی رقیب نبود، چشم های غم آموخته و دل محزون و ساده زیستم همین که روزمو شب کنم، راضی میشد. واسه همین از تجسم چشمه ای پر آب پشت آسیاب که از باغ مصفا و دل انگیزم رد بشه و با خودش یه جا هیاهو و قیل و قال ها رو بشوره و دور بکنه، باز می موندم. رویاهایی که همیشه بی امتداد می موند و آسوده حالی حتی به پندارمم راهی نداشت. چون راهی نداشت، پشیزی هم نمی ارزیدم. چون نمی ارزیدم از تکاپو افتادم و دستو دلم به کار نرفت. به خودم گفتم هرچی تا حالا دویدی کفایت می کنه، لااقل بشین تا زمستون رد بشه. اولین زمستونی بود که سرما و بیکاری رو یه جا به جون خریدم و قشلاق نرفتم. به هم زدن شرط و الزامی که اون وقتا تا کار تق و لق میشد بایستی سر از جنوب در میاوردی!

نا شکری نمی کردم اما وقتی قادر نبودم مثل همسایه های پاپتیام که پا به پاشون می دویدم، اتاقِ نمور و تبله کرده اجارهای کنج حیاط « قشم جیرجیرک» رو اون طور که اونا پر کرده بودن، پرکنم، شاکی می شدم. دارو ندارم یه فرش خرسک بود و دو تا متکای بزرگ سفید با نیم رویه های مخمل قرمـــز و روی طاقچه اشم آئینه و شمعدان به یادگار مونده از مادرم با یه دست لحاف و تشک و چند تا کاسه بشقاب ملامین لب پر و کتری غر و قابلمه یه ور و یه رادیو. سمساری که فرش رو ازش گرفتم، گفته بود، به پا تا نخوره! منم واسه اینکه مبادا نشکنه، فرش به اون کلفتی و لشی رو که از دو طرف اتاق نیم متر بالا زده بود، با نیم کیلو میخ کوبیده بودم به دیوار. عادت به خونه نشینی نداشتم و دق می آوردم. رادیو و مصاحبت با همسایه ام کریم هم حدی داشت و خیلی زود دلمو میزد. کریم و کریم هایی که دل گنده ای داشتن و هیچی براشون اهمیت نداشت. کسایی که اگه شکم شون سیر میشد، می تونستن تا اومدن سبزه بهار بلکه بیشتر بی وقفه بخوابن و رو سیاهی رو به زمستون وا بذارن.

اتاق بغلی، بهلول چارپا فروش بود و زن دل نازک و اجاق کورش اشرف خانم. زنه قد داشت عینهو لنگه در. راستش معلوم نبود عیب وکم و کسری از کدوم یکی شونه، چرا که آخرای بگو مگوشون میانداختن گَل هم دیگه. خلاصه بچه شون نمی شد. سر و ته شونو میزدی دعوا مرافعه می کردن و حرف های بی ترمزشون، گاهی وقتا شنیدنی.

اشرف: دستت از بیخ قلم شه چرا می زنی؟ ناقص الخلقه منم یا تو و ننه هفت خطت. مردمم شوهردارن منِ گردن شکسته ام. اومدی از لابلای اون همه برو رو دار منِ یه پا سرتر رو غر زدی و با قلدرهای روستا شاخ به شاخ شدی که بیاری لای یه مشت یاجوج و ماجوج جام بدی؟ پس کو اون زندگی که قولشو به آقام دادی؟ چرا این قدر زود از چشت افتادم؟

بهلول: قبل اینکه اسم ننه مو بیاری، دهنتو آب بکش. حالا میبُری اون صداتو یا بازم بلند شم جفت پا برم تو شکمِ معیوبت. از دست زبونت عاجز شدم. ذله ام کردی. چکار بایست می کردم که نکردم؟ این قدر دهنمو وا نکن.

اشرف: یک کلام میگم خلاص. مگه کار قحطه که میری سراغ شامه نوازهاش. عطر و عنبر نخواستیم اقلش بو گند نده. دهن بی چاکتم وا کن ببینم کجا رو می گیری؟

بهلول: اختفا چرا؟ منِ خوش خیال پیش خودم گفتم بذار اشرف غولی رو بگیرم تا یه دوجین پسر غولتر از خودش برام بیاره، بیاره تا اونا کار بکنن و منم بعدِ عمری بشینم و یه نفس راحت بکشم. حالا از اقبال سیاهم اون طور که میخواستم نشد. تو که علامه ای بگو چکار کنم؟ گوسفند چروندم، گفتی یللی تللی کردنم شد کار؟ ویلون و سیلون بگردی و عین مارگیرا نیلبک بزنی و دو لپی به لوبونی و دم غروب چار تا گوسفند بشمری و الکی بگی قولنج شدم.

رفتم کاروانسرایی که سگو ببندی پابند نمیشه، پالون دوزی. بس که جوالدوز زدم، دستام پینه آورد قد کله ات. حالا خوبه اون وقتا یه ریزه حرمت سرت میشد و می گفتی من شوهر جامه دوز نمی خوام. مقنی شدم، اه و پیف کردی و گفتی، بمیری بهلول که چند جور بو میدی. بو نا هم میدی. حالام که میگی بو حیوون میدم. آهای با توام دِ بگو خلاصمون کن، بگو که مُردم و ذله شدم از دست لغز خونی هات، اشرف غولی.

* * *

همسایه اونورترم، کریم بود و ننه اش. هم سن و سالم بود و هو انداخته بود که بوتیک دارم. بوتیک سیار. دوره میگشت و لباس مستعمل خرید و فروش میکرد. شلوارها رو می انداخت رو کولشو و کت هاشم روهم روهم میپوشید. واسه همین بهش میگفتن، کریم رخت آویز!

از دو تا اتاق بزرگ و سر نبشی، یکی هفت تا غوره های ندافِ زن علیل رو جا داده و روبرو ایشم تا خرخره یازده تا یتیم قد و نیم قد، یحیی لاری فروش رو. از کدوم یکیشون بایست می گفتم تا دلمون وا بشه. زن یحیی لاری فروش، همه رو حسرت به دل گذاشت تا یه بار بی بار ببیننش. آخر سرم اینقدر زائید و پس انداخت تا سر دوازدهمی نفله شد.

سرتاسر اتاقها پر بود از این قماش آدما. چرا بی منظور باشم؟ لابد منم دست کمی از اونا نداشتم. مجرد و یله ای که زن های همسایه دختر دومی نداف رو برام نشون کرده بودن. راضیه، راضی بود و من ناراضی.

پنت هاوس صابخونه هم طبقه فوقانی دالون ورودی بود. دو تا اتاق تو در تو که با عکس خواننده ها و هنرپیشه ها جای خالی رو دیوار نذاشته و هر وقت سر عقب افتادن کرایه احضارم می کرد، شباهتش به گل نراقی رو پیش می کشیدم و پالون اش میکردم. بدبخت گل نراقی!

درنگ کوتاهم گزافه فرض نشه. درنگی که از هر چه تزویر و سوظن و بدگمانی و بدخواهیه، به دوره. از اون روزها رخصت بدین آهسته بگذریم.

زمستون اون سال با سوز و زوزه هایِ لاین قطعش، امان می برید و سرماش حقیقتا کشنده بود. منم مثل خیلی از همسایه ها حالا یک کم کمتر آذوقه ای دست و پا کرده و بست نشسته بودم. لحافِ سنگینِ پشمی مو میانداختم رو سرم و والور نفتی مو بغل می کردم و پناه می آوردم به رادیوی زپرتی تک موجم که جز صدای پارازیت «اووی اووی اووی اووی» اون چیزی دستگیرم نمی شد. ناگزیر یا می خوابیدم یا سیب زمینی های ورق ورق کرده مو روزی دو سه مرتبه می چسبوندم به دیواره والور تا کبابی بشه و به زور یه مشت نعناعِ خشک و پونه، هناق کنم.

از یاوه گویی و تو حرف هم پریدن زن های بینوا هم که تو اون سرما جلو آب انبار جمع و مچاله میشدن و به یه خروار ژنده لباس چنگ میزدن. با اینکه خیلی وقتا صداها شونو گنــگ و مبهم می شنیدم اما بدم نمیاومد و خالی از لطف نبود. از لابلای همون خزعبلات تازه ترین اخبار رو میشد بشنوی.

یه وقتام کی تا کی از پشت شیشه ی دود گرفته و ترک خورده درِ اتاقم میایستادم و شیطنت های ریز و درشت پسرها و تبسم لبالب از شرم دخترها رو میدیدم و خاطرات مو زیرو رو میکردم.

ته جیبم همیشه خدا حتی موقعی که کارم می کردم سوراخ بود اما نه اینقدر که نتونم شکم مو سیر کنم. بعد دو ماه خونه نشینی، بی پولی زودتر از اونی که انتظار داشتم سراغم اومده و بدجوری خرمو گرفته بود...

رمان "عیاری از کویر"

رمان عیاری از کویر

رمان "جنگلبان"

رمان "ناجیان سبلان"

میرحسن محمودپور

رمان "خبرچین معرکه گیر"


اي كه دستت مي‌رسد،

 

اي كه دستت مي‌رسد،

   آن بزرگوار چيره‌دستي که به شیوه‌ی معمول و انواع روشهای ضمنی‌اش به جملات نویسنده‌ای شخصیت می‌دهد و به عادات و خصالش خرده نمی‌گیرد و از بسامد بالای برخی از واژگانش نمی‌رنجد، کیست؟

     آنکه به پندار اهل قلم، شیفته‌گی و جلا می‌بخشد و ذهن او را به فصاحت وا می‌دارد و ایده‌ها را يكي بعد از ديگري چون غیژ شهاب بر او می‌باراند، همانا خواننده ذکاء است و بس. کسی که خود دانای درد است.

     ای دانای درد، مدارا منشی ‌فرما تا به دور از هر چه پاره انديشه‌ی تاراجگر، برایت با جسارت قلم زنم.

     لابد شنیده‌ای که دامنه خیال وسیع است و هر چه بازش کنی گشوده‌تر می‌گردد. پندار هزار پاره‌ِ هزار جلوه كه گاه ناگشودنی مي‌ماند. هزار تویی كه کسي ردش را نمی‌داند و از ازل غالبی داشته و مغلوبی، حاکمی داشته و محکومی. مگر نه این است که از دیرینه روزگاران دانه را موش می‌برده، موش را گربه می‌خورده، گربه را سگ می‌دریده، سگ را چوب می‌کشته، چوب را آتش تمام می‌کرده، آتش را آب خاموش مي‌كرده، آب را باد می‌خشکانده، باد را خلاء مات می‌نموده و خلاء هم خود محکوم قدرت نامتناهی.

     رمل و اصطرلاب نمي‌طلبد، آري منطق. منطقي كه به تسلسل در خلقت منتهي مي‌گردد. استنباط و اعتقادي كه ما از اين جهان و تسلسل‌اش داريم. جهاني كه به خواست و اراده‌ي پروردگار، خالقِ همه امور، پدیده‌ها و موهبت‌ها، تكوين و آفريده شده است.

     غرض از اين مقدمه‌ و بهانه، بي‌ايما و اشاره و بلانسبت، پرداختن به موهبت‌هاي ارزاني گشته‌مان است كه صد حيف مدام در حال رنگ باختن است. لابد پرسش كه مانند چه؟ در جواب: بي‌ترديد، چون صداقت‌ و نجابت. تواضع و فروتني. احساس و واكنش‌هاي منبعث از آن. سخاوت و بذل و بخشش. صفا و صميميت. وفا و يكرنگي و صفات پسنديده ديگر.

     دست كم در مورد خودم منكر آن نيستم. نمي‌گويم چشم بر هم زدني اما قطع يقين مي‌گويم، رنگ مي‌بازند و كدر و كدرتر مي‌گردند. بیا تا قدر هم دیگر بدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیمِ مولوي گويا ديگر مفهومي ندارد.

     اين روزها همه به نحوي دچارند. هر کس دچار خود، سر در گریبان خود دارد. اگر از دچار گشتن‌ها و روياروي‌ها نگذريم و قدري تامل كنيم، در مي‌يابم و اذعان مي‌كنيم كه دچار نه به آن معناست كه غم و اندوه و ملال است يا شوريده و آشفته و غرق محال است. دچاراني داريم كه از فرط خوشي و مسرت، دلبستگي و دلدادگي و فراغت، ذات از كف داده‌اند و به همان منطق تسلسل دنيوي بسنده.

     مگر ورد زبان‌مان نيست كه از هر دستي بدهي از همان دست پس مي‌گيري. مگر يك ريز نمي‌گوييم ﺗﻮ ﻧﻴﻜﻲ ﻣﻴﻜﻦ و ﺩﺭ ﺩﺟﻠﻪ اﻧﺪاﺯ ﻛﻪ اﻳﺰﺩ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻧﺖ ﺩﻫﺪ ﺑﺎﺯ. پس چرا بماند به فرصتي و تلنگري؟ شيخ بهايي در عالم جود و كرم مي‌گويد، اي كه دستت مي‌رسد، كاري بكن. پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار.

     از زبردستي عيار به سالهاي اعتزال و گوشه نشينيم، دو كلام زيبا به ياد دارم كه مي‌گفت: برای خانه‌ی همسایه‌ات هم، چراغ آرزو کن قطعا حوالی خانه‌ات روشنتر خواهد شد و ديگر اينكه نعناع را هر چه بچینی، کم که نمی‌شود هیچ، زیاد هم می‌شود. بخشش و کرم هم مانند نعناع چینی است، سبز و جایش عن قريب پر می‌شود.

 

آفت جوانمردي

 

آفت جوانمردي

موعد طلب رسیده است.

     وقت گرفتن پول، خنده واگيردارش را سر داده و او را مانند آرزوهايش دوست داشت. قرار بر اين بود بدون هیچ تامل و تاخيری وجه را همان طور كه دستي گرفته، دستي هم پس دهد. اما از بدهکار خبری نيست. کسی که می‌خواهد طلبش را بدهد، چرا به واپسین لحظات وا می‌گذارد؟ لابد ندارد. شاید هم قصد ندارد كه اداي دين كند.

     طلبكار بي‌تفاوت نيست اما دم نمي‌زند. چون دم نمی‌زند، پندارهاي مهاجم هم تارانده نمي‌شوند. مدام خیال بر خیال افزون کرده و نزد خود پياپي مَثَل « شد غلامي كه آب جو آرد، آب جو آمد و غلام ببرد» را زمزمه مي‌كند. سوظن و بدگماني دم به دم اندوهش را سترگ مي‌كند. آن روز با هر کیفیتی، توام با دلواپسی و دلشوره سپری می‌شود و نيمي از روز بعد هم بیشی بر آن. دیگر رمقی و حال و دمي نمي‌ماند.

     کاسه چه کنم بر دستها جای ‌مي‌گيرد. تپشي و جنبشي و باقي‌اش را هم تا ته بخوان. نم نم و اندك اندك وقت راندن الفاظ قبیحه سر مي‌رسد، اما مِلو. آن لابلا يك در ميان خود هم نصيبي مي‌برد.

     كال و گنگ است و غم خمش كرده. يك نفس شكوه کنان نزد خود می‌گوید، عجب کاری. چه خبطی. واله‌ام چطور خام اين دو پاي صد دندان شدم. آی بر... آی بر...

     به قول زبردستي، آدم بد بيار را کوسه از گُرده شتر هم می‌زند. نوشیدن جرعه‌ای آب و اندكي تسکین و نزد خود واگویه که، نباید زیاد پیله کرد. اين جور آدما كافيه خوفشون سر بياد و يه نموره پرده دري بشه. اونوقت مگه ميشه حريف‌شون شد. آره نمی‌خوام از جمله واگیردارِ برو هر چه از دستت بر میاد بکن رو، تحویلم بده.

     غريب‌وار و خاموش نشسته است. پس از هُری ریختن دل وا مانده‌ و تحليل معماهاي مطروحه‌اش، نزد خود ناچار، راه مي‌جويد. وجه یکجا داده را تقسیط ‌مي‌كنم و از در مسالمت وارد مي‌شوم.

     هنوز کار به جاهای باریک نکشیده و تلفنش را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. حرف‌هایش را شوخي‌وار با زيرينه‌اي جدي مي‌زند. لوطي این بود رسمش؟ عهد می‌کنی، دم از عیاری می‌زنی و وفا نمی‌کنی! اون همه قول و قرار، كشك؟ پیش خودت فکر کردی سر گنج نشستم؟ نمی‌دونستی بدون که تو جيب‌هاي منم خیلی وقته عنكبوت داره تار مي‌تنه.  

     رند، ارسطو وار، به مثابه از تو هم بشنويم بد نيست، مي‌شنود و خم به روي خود نمي‌آورد. چرا كه رسم صبر پيشه‌گي را از بر است. از اين رو صحبت‌های طلبکارِ دست به هیچ جا بند نشده، کیف‌اش را کوک می‌كند. لابد به سر کشیدن قدحی یخاب در قعر آفتاب! با تلاشي دروني براي ناديده انگاشتن‌اش، كسي كه دعا و دشنام را برابر مي‌پندارد، با خوش طبعي می‌گوید: سر خمره‌ات يه كم خالي شده؟ هل نكن، بازم سر ريز ميشه. حالا هي بشين و واسه خودت معما بتراش. جيب‌هاي منم عنكبوت داره تار مي‌تنه. اين حرفها چيه؟... قراره همين دو سه روزه وجهي دستمو بگيره، اگه گرفت همه‌اش مال تو. خوب نيست آدم اين قدر پي مال و منال بُدوه....

* * *

     راه شرم‌كُش نشدن و گیر بي‌خصلتان نیفتادن را كه مي‌داند؟ هستند كساني، چون دانه‌هاي گندم تويِ لانه. دانه‌هايي كه مور جماعت درون لانه از ته گازشان مي‌گيرند تا مبادا سبز نشوند. آري آن دانه‌ها ديگر سبز ‌نمي‌شوند و هیچ خصلتی در آنها رشد نمی‌کند.

     از طلبكارِ غم ناله سر كنِ دير باور مي‌پرسم چرا همه را به یک چشم مي‌بيند و مي‌سنجد؟ نالان، بي‌اينكه به تشويش‌اش مهلت بالگيري دهد، مي‌گويد، ظرف بلوری که گوشه‌اش پرید، دیگر ظرف بلور نیست. شکوه از دست رفته‌ایست که جز غم و تاسف براي دارنده‌اش جلوه‌ ديگري ندارد. چطور مي‌تونم بازم اعتماد كنم؟ اونم به آدم‌هايي كه فقط یه موقع میشه حرفی رو که می‌زنن باور کرد. در خانه‌ات را بزنند، پشت در بروی و بپرسی کیست و بگویند: ماايم. همین یک جاست که مطمئنید راست می‌گویند. در غیر این صورت هر وقت حرفی بزند، دروغ می‌گویند.

     بیست روز از سر رسيد طلبم مي‌گذره. هر روز با يه ادا و اصول سر مي‌دوُنه. چند روز پيش عوض اينكه پولمو پس بده با وقاحت بهم ميگه: نمي‌‌دونم اين روزا چرا دست و دل مردم سرد شده؟ وقتی از کسی خوبی نمي‌بينن، بدی‌هاشو پیش می‌کشن و اگرم نداشته باشه براش اختراع می‌کنن.

خنده‌ای مخوف و زهرآلود تحویلم مي‌ده تا مبادا از طلبم حرفي بزنم...

 

دل از دانايي دردمندانه‌ پر بودن

 

    تهیدستی و تشر از این و آن و پی‌اش غصه و نفرت و دریغ. آن وقت است که زیر گلو ورم می‌کند بالا می‌آید و به زمین می‌زند. به زمین که زد جگر که خاستگاه عواطف سودائی است آماس می‌کند. خاموش و مشوش کم کم تکلم از دست می‌رود. فقط نگاه می‌ماند. آن هم نگاهی با فهم و هوشیاری کامل و از نگاه آن چنانی به جای واژه‌ها اشک جاری می‌شود. کیست که دچار شود و به ضعف مبتلا نشود. اول پاها و بعد دستها. در این حالت نومیدی و آشفتگی خون مثل شیری که می‌برد ته نشین می‌شود و ناگه مثل درختی که اره به پایش نهاده‌اند با تمام قامت سرنگون می‌شود.

     چیست این مرگ؟ چگونه به سراغ آدم می‌آید؟ از کجا پیدایش می‌شود؟ چرا پیشتر خبرت نمی‌کند؟ از مادرت زاییده می‌شوی و خیالش را هم در سر نداری! غافل از اینکه او هم با تو از مادر زاییده شده است. پا به پای تو. قدم به قدم. شاید از مادری دیگر زاییده شده باشد! اما با هر نفس، با هر گام، با هر دم و آن، تو به او نزدیک می‌شوی و او به تو. رو به تو می‌آید. مثل اینکه تو رو به آیینه بروی. تو رو به آیینه می‌روی، چیزی هم شبیه تو، رو به تو می‌آید. دیر یا زود به هم می‌رسید. تو و مرگ. من و مرگ. او و مرگ. اصلا مرگ از روبه رو نمی‌آید. مرگ پا به پا می‌آید. مرگ با تو می‌زاید. همزاد تو! از تو می‌زاید. از تو می‌روید. مرگ تویی. همان دم که زندگی تویی. همین که پای به زندگی گذاشتی گام در آستانه مرگ هم گذاشته‌ای. این دو را نمی‌توانی از هم جدا کنی. با همند. اگر می‌خواهی از مرگ بگریزی، به زندگانی باید پا نگذاری. کاش می‌شد مرگ را زیر پاهایت له کنی. اما مگر می‌توانی سایه‌‌ات را زیر پاهایت له کنی؟ نه! سایه‌ات هم به اندازه خود تو سمج است. تا تو هستی او هم هست. هست تا تو را به سایه مطلق بکشاند. تا تمام سایه. سایه‌ای که هر روز پهنا می‌گشاید. قد می‌کشد. تو دم به دم، آن به آن، کم حجم‌تر می‌شوی. کم حجم‌تر. کوچک‌تر. سبک‌تر. بیرنگ‌تر. خردتر. ساییده‌تر. تا اینکه به چیزی رقیق، به چیزی مثل حسرت بدل شوی و بعد، ناگهان تبدیل شوی. تبدیل به سایه ات. جزو سایه‌ات. خود سایه‌ات و این تو را به سایه‌ای بزرگ می‌سپارد. به غروبی پهناور وصلت می‌کند. به شب تمام.

 

ما، تاب پرسش نگاه هيچكس را نداريم و اغلب اوقات روحمان

از اين رو كه گمان مي كند ماندگار است، زمخت مي‌شود

اما خوب است بدانيم كه اگر مير پنج روزه هم باشيم، سراغ ما هم مي آيد.

به خود آيم.

 

راز باغ اقدسیه

 

 

   ...از اتوبوس آخری که پیاده شدم، بلاتکلیف روی سکویِ مغازه ی بسته ای نشستم. آدمای بالا شهر با پایین شهر به فاصله یه ساعت، حقیقتا توفیر کرده بودن. بي اينكه به كسي نگاه كنم و از قيافه عبوس و درهم شون بيشتر عاصي بشم، ناخودآگاه نگاهم دوخته شد به اون دست خیابون. کفاش، تی نخیِ تیره رنگشو تو جوی هزار رنگ میکرد و بعدِ چلوندن می کشید، کف مغازه پس قدش، اصرار داشت بو و بر تعفن رو یه جا ببره تو نون دونیش. نمی دونست آب جوبی که از بالا شهر قل خورده و اونجا رسیده بود، چیا که به خود ندیده بود. تازه آب جوب، حالا حالاها بایست میرفت. خیلی های دیگه بعدِ کفاش، مثلِ کفاش، پایین ها، خیلی پایین ترها، تی نخی تیره رنگشونو تو دستاشون داشتن. نون دونی، بی تی چلونده شده، مگه امکان داشت! نگاهم یه طرف دیگه کشیده شد. تپل بود، عینک ته استکانی به چشم داشت، چشماش انگار سو نداشت، سر و روش نو نوار نبود، برق کفش های پوست نازک و کمربند ترک خورده اش حکایتها داشت اما معلوم بود که آبرو داره، همه اینا به اندازه گذر از عرض خیابون تو چشام جا کرد. یه نگام به پینه دوزِ الکی خوش بود و یه نگام به اونایی که از عرض خیابون می گذشتن. منتظر چیزی یا کسی نبودم اما چشمم مدام به ساعت بود. ثانیه شمار لج در بیار با تانی کار میکرد، تشنه و گشنه ولو شده و نای رفتن به خونه رو نداشتم. حالا خدا رو شکر خونه ام مثل خونه قمرخانم عین ترمینال پر و خالی بشه و هاج و واج و ناچارها و درمونده ها رو سکنی بده، نبود.

     بغل دستم، پشت در مغازه کتاب فروشی کرکره تا نیمه کشیده، دختر بچه ای از رو ناچاری، کــتاب درسی می خواست، لپاش گل انداخته و سر به زیر داشت. نگاه مادر از زور رنج و بی پولی غضبناک بود و یه ریز به جون بچه غر میزد.

     زنــــی آراسته دست دختر پنج شش ساله اش رو گرفته و از روبرو می اومدند. جرینگ جرینگ النگوهای مادر و دختر، کفش های ورنی و لباس های تنشون نشون میداد که لااقل این دو، سهم خودشونو گرفتن!

     ذلیل مرده کو؟ تو که گفتی مغازه اش بازه. واسه چی منو علاف و منتر خودت کردی؟ ما هم خیر سرمون درس خوندیم، اما یادم نمیاد به جز یه روپوش فکستنی از ننه بابامون هلِ پوچ دیگه ای بخوایـــــــم، تازه اگـــرم می خواستیم، مگه می خریدن... حرکات و تشرهای زن آزارم می داد، می خواستم نگاهشون نکنم اما دست خودم نبود. دختره طاقت از کف داده و بی اینکه مادرش ملتفت بشه،آروم اشک میریخت.

     یــــهو هر دو به یه میزان یکه خوردیم، با این توفیر که دهن من پرِ خون نشد. کتابفروش خبر مـــــرگش دیر کرد و نیومد. همین بهونه ای شد تا زنه از زیر خرید کــــتاب دربره، با سقلمه های بی امانی که تو سر بچه میزد و نیشگون هایی که از بازوی نحیفش می گرفت، راهی شدن. به زنه هم فحش دادم، طوری که بشنوه و یقه شو بگیرم و منم بزنم تویِ دهن اون.

     همه بساط پیرمردِ دوره گرد که نای راه رفتن نداشت، چهار پنج جفت جوراب بود و حین حرکت با صدای لرزونش میگفت: جوراب. جوراب.

     بازم همون پسره بود، یه تیکه نون روغنی دستش و یه قسم دیگه اش رو داشت دو لپی می خورد. سست و بی رمق، غافل از همه و همه جا، بی اینکه متوجه من بشه، اومد و به ماشینِ جلوی روم تکیه داد. باقی نون رو نجویده می خواست با ولع قورت بده و بره. خرده های نونِ دور دهنش رو یه سره پاک میکرد تا مبادا ردی ازش جا بمونه. یه چیزایی خریده و انگار منتظر اتوبوس بود، وقتی کیف دستی شو طرف من گرفت، گُر  گرفتم.

     درایت نمی خواست هر کی ام جای منم بود در جا حالیش میشد که خرید یه کف دست نون روغنی بی اذن، لابد لطمه به خریدهاش که هیچ تناسبی با هم نداشتن، میزد. دو بسته ماکارونی و قدِ یه سیب قندک، گوشت چرخ کرده که کفاف رنگ و لعابش هم نمی کرد. آره قدِ یه سیب قندک که میشد، پنجاه گرم! پنجاه گرم گوشت چرخ کرده، شام اون شبِ یه خانواده پر جمعیتی بود که هنوز از تک و تا نیفتاده و گوشت رو به گیاه گول زنک سویا ترجیح می دادند. متحیر و هاج و واج بودم، تا که رفت.

     از نقشه هایی که بعدِ رفتنش تو ذهنم نقش می بست، به تنگ اومده و از اهمال مرتکب شده ام، عاصی بودم. از خورشید رخ باخته، پسله ای بیش نمونده بود. همهمه ها دم بدم فروكش می كرد و بي دمي درنگ هر كي به كنجي مي رفت تا آروم بگيره. آروم بگيره تا سپيده نزده جرات هاي فروكش كرده شو، حرف هاي كم بار رد و بدل شده شو كه جاشونو به چشم هاي غم آموخته و بي شوق شون مي داد، دوباره از سر بگيرن...

 

راز باغ اقدسیه

 

گزیده ای از رمان "راز باغ اقدسیه"

 

 

گزیده ای از آخرین رمان "راز باغ اقدسیه"

     از درنگ و تاخیر بیزارم و سال هاست به شتاب زدگی معروفم و مبتلا، خصلتی که خیلی ها بهش دچارند و اگه خفیف شمرده بشه، شکیبایی از دست میدن. تو همچین وقت هایی، وقت های ناشکیبایی، میشه به درونشون خزید و ذاتشون رو بر ملا کرد. بروز ذات شخصیت ماجرا بی اینکه کلاف سر در گم بشه دشوار نبود و واسه شناختنش نیرویِ گزاف نم یخواست. سر به سرش گذاشتم تا به حرف بیاد.

 گفت: تا تهتغاری تخسی جامو گرفت و شیرینیم ته کشید، از شکسته شدن شب و برآمدن خورشید تا فرو شدنش میدویدم و دست آخرم بهره کارم هم سنگ تلاشم نمی شد. چون مهارتی نداشتم و اگرم داشتم بی رقیب نبود، چشم های غم آموخته و دل محزون و ساده زیستم همین که روزمو شب کنم، راضی میشد. واسه همین از تجسم چشمه ای پر آب پشت آسیاب که از باغ مصفا و دل انگیزم رد بشه و با خودش یه جا هیاهو و قیل و قال ها رو بشوره و دور بکنه، باز می موندم. رویاهایی که همیشه بی امتداد می موند و آسوده حالی حتی به پندارمم راهی نداشت. چون راهی نداشت، پشیزی هم نمی ارزیدم. چون نمی ارزیدم از تکاپو افتادم و دستو دلم به کار نرفت. به خودم گفتم هرچی تا حالا دویدی کفایت می کنه، لااقل بشین تا زمستون رد بشه. اولین زمستونی بود که سرما و بیکاری رو یه جا به جون خریدم و قشلاق نرفتم. به هم زدن شرط و الزامی که اون وقتا تا کار تق و لق میشد بایستی سر از جنوب در میاوردی!

نا شکری نمی کردم اما وقتی قادر نبودم مثل همسایه های پاپتیام که پا به پاشون می دویدم، اتاقِ نمور و تبله کرده اجارهای کنج حیاط « قشم جیرجیرک» رو اون طور که اونا پر کرده بودن، پرکنم، شاکی می شدم. دارو ندارم یه فرش خرسک بود و دو تا متکای بزرگ سفید با نیم رویه های مخمل قرمـــز و روی طاقچه اشم آئینه و شمعدان به یادگار مونده از مادرم با یه دست لحاف و تشک و چند تا کاسه بشقاب ملامین لب پر و کتری غر و قابلمه یه ور و یه رادیو. سمساری که فرش رو ازش گرفتم، گفته بود، به پا تا نخوره! منم واسه اینکه مبادا نشکنه، فرش به اون کلفتی و لشی رو که از دو طرف اتاق نیم متر بالا زده بود، با نیم کیلو میخ کوبیده بودم به دیوار. عادت به خونه نشینی نداشتم و دق می آوردم. رادیو و مصاحبت با همسایه ام کریم هم حدی داشت و خیلی زود دلمو میزد. کریم و کریم هایی که دل گنده ای داشتن و هیچی براشون اهمیت نداشت. کسایی که اگه شکم شون سیر میشد، می تونستن تا اومدن سبزه بهار بلکه بیشتر بی وقفه بخوابن و رو سیاهی رو به زمستون وا بذارن.

اتاق بغلی، بهلول چارپا فروش بود و زن دل نازک و اجاق کورش اشرف خانم. زنه قد داشت عینهو لنگه در. راستش معلوم نبود عیب وکم و کسری از کدوم یکی شونه، چرا که آخرای بگو مگوشون میانداختن گَل هم دیگه. خلاصه بچه شون نمی شد. سر و ته شونو میزدی دعوا  مرافعه می کردن و حرف های بی ترمزشون، گاهی وقتا شنیدنی.

 اشرف: دستت از بیخ قلم شه چرا می زنی؟ ناقص الخلقه منم یا تو و ننه هفت خطت. مردمم شوهردارن منِ گردن شکسته ام. اومدی از لابلای اون همه برو رو دار منِ یه پا سرتر رو غر زدی و با قلدرهای روستا شاخ به شاخ شدی که بیاری لای یه مشت یاجوج و ماجوج جام بدی؟ پس کو اون زندگی که قولشو به آقام دادی؟ چرا این قدر زود از چشت افتادم؟
بهلول: قبل اینکه اسم ننه مو بیاری، دهنتو آب بکش. حالا میبُری اون صداتو یا بازم بلند شم جفت پا برم تو شکمِ معیوبت. از دست زبونت عاجز شدم. ذله ام کردی. چکار بایست می کردم که نکردم؟ این قدر دهنمو وا نکن.
اشرف: یک کلام میگم خلاص. مگه کار قحطه که میری سراغ شامه نوازهاش. عطر و عنبر نخواستیم اقلش بو گند نده. دهن بی چاکتم وا کن ببینم کجا رو می گیری؟
بهلول: اختفا چرا؟ منِ خوش خیال پیش خودم گفتم بذار اشرف غولی رو بگیرم تا یه دوجین پسر غولتر از خودش برام بیاره، بیاره تا اونا کار بکنن و منم بعدِ عمری بشینم و یه نفس راحت بکشم. حالا از اقبال سیاهم اون طور که میخواستم نشد. تو که علامه ای بگو چکار کنم؟ گوسفند چروندم، گفتی یللی تللی کردنم شد کار؟ ویلون و سیلون بگردی و عین مارگیرا نیلبک بزنی و دو لپی به لوبونی و دم غروب چار تا گوسفند بشمری و الکی بگی قولنج شدم.
رفتم کاروانسرایی که سگو ببندی پابند نمیشه، پالون دوزی. بس که جوالدوز زدم، دستام پینه آورد قد کله ات. حالا خوبه اون وقتا یه ریزه حرمت سرت میشد و می گفتی من شوهر جامه دوز نمی خوام. مقنی شدم، اه و پیف کردی و گفتی، بمیری بهلول که چند جور بو میدی. بو نا هم میدی. حالام که میگی بو حیوون میدم. آهای با توام دِ بگو خلاصمون کن، بگو که مُردم و ذله شدم از دست لغز خونی هات، اشرف غولی.
 
* * *
 

همسایه اونورترم، کریم بود و ننه اش. هم سن و سالم بود و هو انداخته بود که بوتیک دارم. بوتیک سیار. دوره میگشت و لباس مستعمل خرید و فروش میکرد. شلوارها رو می انداخت رو کولشو و کت هاشم روهم روهم میپوشید. واسه همین بهش میگفتن، کریم رخت آویز!

از دو تا اتاق بزرگ و سر نبشی، یکی هفت تا غوره های ندافِ زن علیل رو جا داده و روبرو ایشم تا خرخره یازده تا یتیم قد و نیم قد، یحیی لاری فروش رو. از کدوم یکیشون بایست می گفتم تا دلمون وا بشه. زن یحیی لاری فروش، همه رو حسرت به دل گذاشت تا یه بار بی بار ببیننش. آخر سرم اینقدر زائید و پس انداخت تا سر دوازدهمی نفله شد.
سرتاسر اتاقها پر بود از این قماش آدما. چرا بی منظور باشم؟ لابد منم دست کمی از اونا نداشتم. مجرد و یله ای که زن های همسایه دختر دومی نداف رو برام نشون کرده بودن. راضیه، راضی بود و من ناراضی.
پنت هاوس صابخونه هم طبقه فوقانی دالون ورودی بود. دو تا اتاق تو در تو که با عکس خواننده ها و هنرپیشه ها جای خالی رو دیوار نذاشته و هر وقت سر عقب افتادن کرایه احضارم می کرد، شباهتش به گل نراقی رو پیش می کشیدم و پالون اش میکردم. بدبخت گل نراقی!
درنگ کوتاهم گزافه فرض نشه. درنگی که از هر چه تزویر و سوظن و بدگمانی و بدخواهیه، به دوره. از اون روزها رخصت بدین آهسته  بگذریم.
زمستون اون سال با سوز و زوزه هایِ لاین قطعش، امان می برید و سرماش حقیقتا کشنده بود. منم مثل خیلی از همسایه ها حالا یک کم کمتر آذوقه ای دست و پا کرده و بست نشسته بودم. لحافِ سنگینِ پشمی مو میانداختم رو سرم و والور نفتی مو بغل می کردم و پناه می آوردم به رادیوی زپرتی تک موجم که جز صدای پارازیت «اووی اووی اووی اووی» اون چیزی دستگیرم نمی شد. ناگزیر یا می خوابیدم یا سیب زمینی های ورق ورق کرده مو روزی دو سه مرتبه می چسبوندم به دیواره والور تا کبابی بشه و به زور یه مشت نعناعِ خشک و پونه، هناق کنم.
از یاوه گویی و تو حرف هم پریدن زن های بینوا هم که تو اون سرما جلو آب انبار جمع و مچاله میشدن و به یه خروار ژنده لباس چنگ میزدن. با اینکه خیلی وقتا صداها شونو گنــگ و مبهم می شنیدم اما بدم نمیاومد و خالی از لطف نبود. از لابلای همون خزعبلات تازه ترین اخبار رو میشد بشنوی.

یه وقتام کی تا کی از پشت شیشه ی دود گرفته و ترک خورده درِ اتاقم میایستادم و شیطنت های ریز و درشت پسرها و تبسم لبالب از شرم دخترها رو میدیدم و خاطرات مو زیرو رو میکردم.

 ته جیبم همیشه خدا حتی موقعی که کارم می کردم سوراخ بود اما نه اینقدر که نتونم شکم مو سیر کنم. بعد دو ماه خونه نشینی، بی پولی زودتر از اونی که انتظار داشتم سراغم اومده و بدجوری خرمو گرفته بود...

 

رخوت سینما

رخوت سینما از چیست؟

اگر ساخت اولین دوربین فیلم برداری را به برادران لومیر (سال 1895) نسبت دهیم، بدین ترتیب 115 سال از تطورات ارتقا آمیز سینما می گذرد. پس از لومیرها، ژرژ مه‌لیس باعث تکامل فن سینما شد. نگاه او به سینما دیدگاهی تئاتری بود. چنانچه پرده‌های گوناگونی از نمایش را فیلمبرداری و سپس این پرده‌ها را به یکدیگر متصل می‌کرد. مه‌لیس بعنوان پدیدآورنده فن تروکاژ در سینماست. ادوین اس پورتر هم باعث تکامل بنیادین و ساختاری سینما شد و سینما را به عنوان پدیده‌ای که امروزه می‌شناسیم معرفی کرد. سینمای پورتر دیگر ارتباطی به تئاتر نداشت، بلکه هنری مستقل و جدید بود. پورتر را هم بعنوان اولین تدوینگر فیلم می شناسند. راهی که او در سینما آغاز کرد در نهایت به سینمای کنونی منجر شد.

گذرگاهی بس دراز که هر چه بوده به خود دیده، از کینتوسکوپ، ویتاسکوپ و بایوسکوپ گرفته تا ویدئو،DVD، سیستم های ترکیبی سینمای خانگی با مخلوطی از تکنولوژی های مختوم به HDMI. پدیده های واپسینی که به نوعی صنعت سینما را از بیخ و بن دچار رخوت کردند.

همه کرختی و مرگ تدریجی سینما را هم نباید به پای آنچه یاد شد گذاشت، از زمانیکه صاحبان نوپای این صنعت بين سينما و ادبيات تعادلي نمی بینند و به قوانینی که ناخودآگاه در طول تاریخ سینما در ذهن تماشاگر ذره ذره جای گرفته و برای ایجاد ارتباط با خودش تربیت کرده، توجهی نمی کنند، چندان نمی گذرد.

وقتی شاهکار چند صد صفحه ای را بدون توجه به هدف غایی آن و تنها به صرف رعایت اندازه ها، فواصل، روابط اشیا، ترکیب بندی قاب، عدسی های مخصوص، دوربین های مختلف و تدوین به فيلمی زير پله‌اي مبدل می کنند، دیگر میان عامی سطحی نگر و عالمی که قادر به درک و قبول پیچیده ترین تمهیدات سینمایی است توفیری نمی ماند و هرکس به بهانه ای از این هنر روی گردان می شود.

سکانس های یک اثر ماندگار به دلیل بُعد مالی و زمان محدود پی در پی حذف می شوند و وقتی از خلا منجر از آن سوال می شود، پاسخی متقن نیافته و می گویند: در آن سکانس ها حادثه ای که به درد سینما بخورد رخ نمی دهد و سر منتقدین و خرده گیران سمج را هم به طاق دیگری می کوبند و اسمش را سانسور گذاشته و می گویند از ناحیه ما نیست.

در گذشته کمبود سوژه‌ و فقر محتوی سينماگران را به تمکين از ادبيات داستاني وادار می کرد و مرور زمان قدرت و بی واسطه گی واژه ها را برایشان پدیدار، اما دیگر چنین نیست، حال به جز سينماگران پرمایه انگشت شمار که همچنان بر پایه اقتباس مصرند و خوب مي‌دانند تخيل و داستان‌ نویسی گسترده‌تر از سينماست. باقی دوستان این مقوله مهم را به ورطه فراموشی سپرده اند.

سوی دیگر سکه، تهيه‌كنندگان سينما، مسئولان ويدئورسانه را متهم به توليد فيلم‌هاي ارزان و سخیف و عرضه آنها در شبكه نمايش خانگي می کنند و معتقدند به فيلم‌هاي روي پرده و صنعت سينما ضربه زده و باعث كم شدن مخاطبان سينما مي‌شود. وقتی به هزینه بیست سی هزار تومانی يك خانواده چهار نفره برای دیدن یک فیلم در سینما بعُد می دهند و می گویند تهیه کنندگان اگر فيلم‌هاي قدرتمند و جذاب توليد کنند، یقیناً مخاطب خود را جذب خواهند کرد، دیگر نمی توان گفت که صنعت ويدئو كمك حال بوده، رقابت سالمی داشته و مزاحمتی برای سينما ندارد.

* * *

وقتی از هزار شهر كشور تنها هفتاد و یکی دو شهر دارای سينماست، آنهم سینماهایی عمدتاً با سن بالای چهل سال و گاه فرسوده که مدیران مستاصل آن تنها چاره را در تغییر کاربری دانسته و آرزوی داشتن پاساژی چند طبقه را به جای سینمای خالی از تماشاگر در سر می پرورانند و لابد هم محق، کجای نگرش اهالی ویدئو رسانه ناموزون است؟ راستی مردم شهرهای فاقد سینما سراغ رسانه های تصویری نروند، کجا روند؟ مجادلاتی از این دست به جایی خواهد رسید؟

سردبیر راهدان و سخت غمخوار صنعت سینماتوگراف با خاطری مشوش، از ناکامی و انقراض هنری که هنوز سنی ندارد، سخن می گوید و برانگیخته است. از آتیه مبهم، زمین پرسنگ و چراغ های کورسویش خبر دارد اما به هیچ قیمت تجافی از این مقوله را نمی پذیرد. کسی که سالهای نه چندان دور دستی بر آتش داشته، همچنان به رونق آن می اندیشد و شوق خیز بلند را از سر نمی زداید.

آنچه می خوانید گلایه نیست، توضیح واضحات است. مَثل یکی به نعل و یکی به میخ هم کم و بیش صادق، رخصت می طلبم تا گله و شکایت را موقوف و گناه آنهایکه خاطرشان مکدر شده، بیش از این نشویم و از تمام مشتقات غیبت به رغم چسبندگی و لذتش بگذرم تا ببینیم دیدن یک فیلم ماندگار که چند به چند متولد می شود، چقدر در اندیشه مغشوش مان تبادر می کند.

خیلی از ما شاید فرنگی ببین باشیم و آثاری چون مکبث، السید، ده فرمان، لورنس، ایستگاه زبرا و صدها اثری از این قبیل را به خاطر داشته باشیم و مدام به آنها بیفزایم، اما اگر داد داشته باشیم می بینیم فرا رویمان آثار وطنی همانند مادر، درباره الی، پرده آخر و... نیز خلق شده اند که تک به تک نقطه عطفی هستند در مقابل ذکر شده ها.

اخیرا فیلم ملک سلیمان را در سینمای تازه تاسیس و بسیار مدرن ناجی با صدای دالبی دیدم و لذت بردم، حس انتقالی افکت های بکار رفته در فیلم مزبور اعم از هیاهوی جنگاوران، نوسانهای فرعی صوت برخاستن کشتی حضرت سلیمان، طنین آهنگین سم اسبان و سایر جلوه های ویژه آن را هرگز نمی توان با خروجی باندهای چند اهمی تلویزیون مقایسه کرد. پس اگر از نعمت صنعت دیرپای سینما می توانید بهره بجوید، دیدن و لذت بردن از یک فیلم پر ارزش و ماندگار را تنها به صرف هزینه های مالی آن به چالش نکشیده و از دست ندهید.

* * *

مطابق عادت مالوف، این گزارش را نیز با مصاحبه و درد دل برخی از مدیران سینماهای تبریز به پایان می برم.

با آقای عباسی، بهره ور سینما فرهنگیان که با حفظ سمت مدیر سینما فلسطین نیز هست قرار دیدار گذاشته و سر وقت حاضر شدم. بدون مقدمه سوال و جواب ها با توضیحی مختصری از آپارات چهل و شش ساله بازنشسته ساخت یوگسلاوی، که در سرسرای سینما خودنمایی می کرد، شروع کرده و اسم فیلم اکران شده را پرسیدم. گفتند: "یک اشتباه کوچولو". الان چند نفر مشغول دیدن فیلم هستند؟ بیست نفر. (بلیط فروش گیشه را بسته و از بابت فروش صدو بیست عدد بلیط 144 هزار تومان، روی میز مدیر شمرد و رفت). آقای عباسی فروش امروزتون همینه؟ فروش هر روزمون همینه، از این 144 هزار تومان، سه درصد بابت عوارض شهرداری، سه درصد مالیات بر ارزش افزوده، پنجاه درصد برای تهیه کننده فیلم، حقوق بلیط فروش، آپاراتچی، کنترلر و نظافتچی کسر می شه، حامل های انرژی، تلفن، تاسیسات و ... رو هم حساب کنی، یه چیز نذارم روش برد کردم. تازه این سینما مثل اون یکیا نیست و تعدادمون سه چهار نفر کمتره. متراژ اینجا چقدره؟ هشتصد مترمربع. مسئولین شهرداری با تغییر کاربری مخالفند و نظرشون اینکه حداقل این چند تا سینما حفظ بشه.

از سینماهای سمج و اونایکه طاقت شون طاق شد بگین. نصف به نصف شش تا از دوازده تا. سعدی، آزادی، ایران، مولن روژ، کریستال و تخت جمشید طاقت شون طاق شد و پیچیدن به هم. چکار باید کرد؟ تا زمانیکه جلو در سینما، پانزده تا فیلم رو تو یه دی وی دی هزار تومن می فروشن، تا زمانیکه پاکی و تقدس سینما زیر سواله و با کراهت ازش یاد می کنن، بخش های فرهنگی سازمانها و اداره ها بهش وقعی نمی ذارن، فیلم خارجی اکران نمی شه، مثل سابق عوامل سازنده فیلمها دعوت نمی شن و اگر هم بشن رغبت نشون نمی دن اوضاع همینه. فکر نمی کنید تمیز نبودن و درجا زدن و کلی از تکنولوژی پس ماندن از دلائل این رخوته؟ نه فکر نمی کنم، اگه ملاک بود سینما ناجی که مثل سینماهای به اصطلاح پردیس تهران (آمفی تئاتر، سالن نمایش و کافی شاپ) همه چی داره، الان باید غلغله بود. چقدر از این بد اقبالی رو گردن ویدئو می ذارین؟ همه این بدبختی ها از این مزاحمه، بیست سال پیش با تا کانال تلویزیونی و چند ساعت برنامه سر مردم گرم نمی شد و دلخوشی شون همین سینماها بود. صف های طولانی برای دیدن یه فیلم هندی رو از یاد نمی برم.

چرا اکران فیلمها که معمولا با تیزر تلویزیونی اطلاع رسانی می شه با تهران همزمان نیست؟ یکی از بغرنج ترین دلائل همینه. مردم بعد از دیدن آگهی ترغیب می شن و برای رزرو و تهیه بلیط تماس می گیرن، اما جواب نه می شنوند. ماهها می گذره و زمانی فیلم مورد نظر دستمون می رسه که دیگه از اون شور و حال اولیه مطلقاً خبری نیست. بین سینماهای تحت پوشش ارشاد و تبلیغات اسلامی چه مزیت و برتری هست؟ جز اینکه چند روز زودتر از ما فیلم به دستشون می رسه، تو بقیه موارد مشابهیم و دغدغه و شوربختی هایمان یکسان.

اورژانس اجتماعی

 

اورژانس اجتماعی را بیشتر بشناسیم

 

هفت سال از فعالیت اورژانس اجتماعی، دپارتمان تازه تاسیس سازمان بهزيستي كشور (وزارت رفاه) می گذرد، اما غالب مردم از نحوه خدمات رسانی آن بی خبرند. این پایگاه فعالیت خود را به منظور کنترل و کاهش بحران های فردی، خانوادگی و اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم آغاز و مرکزی شده است حد فاصل خانه تا کلانتري. واحدهای سیار یا همان آمبولانس های به دور از هیاهو و غوغای شان نیز از سال 86 در گوشه گوشه ی شهر شروع به فعالیت کرده اند. مداخله در بحران اورژانس اجتماعی، خشونت های خانگی، کودک آزاری، همسر آزاری، اقدام به خودکشی و طلاق را پیگیری و از وقوع موارد ذکر شده ممانعت می کند. در واقع به سلسله اقدامات تخصصی اطلاق می شود که توانائی و مهارت فرد را در حل بحران افزایش می دهد. درصد بالای تماس ها، گزارش از آزار روحی و جسمی کودک از قبیل: ممانعت از حاضر شدن در کلاس درس، محروم کردن او از غذا، حبس در حمام، تنبیه بدنی و آزار جنسی است.

اورژانس اجتماعی کشور در سه مرحله (خدمات سیار، مداخله در بحران و مشاوره حضوری) با شماره تلفن 123 خدمات شبانه روزی ارائه می دهد. بخش خدمات سیار اورژانس اجتماعی از مددکار و روانپزشک بهره جسته و همراه با تجهیزات لازم به محل مورد نظر اعزام و خدماتی از قبیل راهنمایی، روانکاری و دیگر مسایل را پیگیری می کنند. این پایگاه با ويژگي های چون تخصصي بودن، به موقع بودن و در دسترس بودن شکل گرفته تا از اين طريق ارائه خدمات اجتماعي به مردم در سازمان بهزيستي كشور محدود به زمان و مكان نگردیده و استفاده بهينه از نيروي انساني، کاهش بروکراسی اداري، تجميع خدمات، هماهنگي بين واحدها را در پي داشته باشد.

همچنین قصد دارد تا مداخلات رواني اجتماعي را قبل از مداخلات قضايي و انتظامي و حتي در كنار اين نوع مداخلات جايگزين كند كه اين مسئله در پيشگيري از وقوع جرم و قضازدائي نيز نقش مهمي ايفا مي كند. شناسايي آسيب هاي اجتماعي شايع و در حال شيوع نيز از طريق اين برنامه صورت می پذيرد. در واقع اين نوع مداخلات تئوري برچسب را به حداقل می رساند تا زمينه اي براي توانمند سازي افراد در معرض آسيب و آسيب ديده اجتماعي و بازگشت آنها به زندگي سالم فراهم گردد.

فعالیتهای اورژانس اجتماعی

مرکز مداخله در بحرانهای فردی، خانوادگی و اجتماعی- پایگاه خدمات اجتماعی- خط تلفن اورژانس اجتماعی- خدمات سیار اورژانس اجتماعی

حذف آسیبهای اجتماعی هیچگاه ممکن نیست اما با برنامه ریزی مناسب می توان آن را کنترل کرد. در اجرای این برنامه همکاری های درون سازمانی و برون سازمانی به دلیل ماهیت فرابخشی آسیب های اجتماعی نقش به سزایی دارند. بر این اساس کار تیمی در این برنامه بسیار مهم بوده و به فرد، خانواده و جامعه توجه ویژه شده و مداخله همواره با رویکرد علمی می باشد. مسئله یابی به موقع، فعال بودن و پاسخگویی به توانمند سازی اجتماع محور با رویکرد منطقه ای و محلی کمک شایانی کرده و زمینه مشارکت سازمان های مردم نهاد فراهم می شود.

اهداف پایگاه

كنترل و كاهش بحران هاي فردي ، خانوادگي و اجتماعي- در دسترس قرار دادن خدمات تخصصي و اورژانسي سازمان بهزيستي به کل جامعه- ارتقا توانمنديهاي افراد در معرض آسيب جهت مقابله با مسائل اجتماعي در شرايط بحراني از طريق ارائه خدمات تخصصي و به موقع- ايجاد زمينه مشاركت مردم و سازمانهاي غير دولتي- جايگزيني مداخلات رواني اجتماعي قبل از مداخلات قضائي انتظامي- انجام مداخلات رواني اجتماعي در كنار مداخلات قضائي- قضازدائي و پيشگيري از جرم.

 افراد مشمول دریافت خدمات

زوجین متقاضی طلاق و افراد دارای اختلاف خانوادگی حاد- زنان و دختران در معرض آسیب اجتماعی یا  آسیب دیده اجتماعی- افرادی که قصد خودکشی دارند یا اقدام به خودکشی کرده اند- کودکان خیابانی و کار- همسران آزار دیده- کودکان آزار دیده- مبتلایان به اختلال هویت جنسی- دختران و پسران فراری از منزل- سالمندان و معلولين آزار ديده- معتادين- افراد بي خانمان- بيماران رواني مزمن و سایر افراد که در شرایط بحرانی ویژه قرار دارند.

اقدامات اجرایی شامل پذیرش، خدمات تخصصی، ترخیص و

پیگیری پس از ترخیص

خود معرف- ارجاعی- توسط خط اورژانس اجتماعی 123- توسط خدمات سیار اورژانس اجتماعي- توسط سایر مراکز بهزیستی- توسط مراجع قضايي- توسط نيروي انتظامي- توسط ساير نهادها (دولتی و غیر دولتی)

خدمات تخصصي و پيگيري پس از ترخيص

خدمات مددكاري، روان شناسي، تربيتي، حقوقي، فرهنگي آموزشي- با توجه به شرايط مراجعين و خدمات ارائه شده ترخيص مناسب صورت می گيرد- بازگشت به خانواده به عنوان مهمترين هدف اين مراكز- ارجاع به مراكز زير مجموعه امور آسيب ديدگان اجتماعي (مراكز خانه سلامت، بازپروري زنان آسيب ديده اجتماعي و ...)- سایر مراکز مرتبط سازمان بهزیستی- ارجاع به ساير سازمانها و نهادهاي حمايتي ذيربط- مددکار اجتماعی مرکز موظف است پس از ترخیص پیگیری لازم را به طرق علمی و مصوب انجام دهد.

سعی بر این است تا خطوط 123 و 148 نیز مانند خطوط تلفني 115 و 110 جاگیر شده و با خدمات قابل دسترس در اختیار مردم قرار گیرد. هم اینک بالغ بر شصت و دو مرکز اورژانس اجتماعي در کشور مشغول فعالیت می باشند.

مديرکل دفتر آسيب ديدگان اجتماعي سازمان بهزيستي می گوید: ما در حوزه بيماري هاي جسمي، بيمارستان داريم و اورژانس شبانه روزی به روي بيماران باز است. هرجا هم که امکان راه اندازي بيمارستان نبوده، با ايجاد درمانگاه ها در مناطق شهري و روستايي خدمات اوليه ارائه مي شود. خط تلفني 115 رابط ميان مردم و متخصصان در مواقع ضروري است تا علاوه بر راهنمايي هايي که از اين طريق صورت مي گيرد در صورت نياز، تيم سيار پزشک نيز براي ارائه خدمات اوليه به محل اعزام شوند. هدف ما این است که همين اتفاق نيز در حوزه آسيب هاي اجتماعي بيفتد. در واقع اين نکته مهمي است که مداخله هاي رواني و اجتماعي را قبل از مداخله هاي قضايي و انتظامي انجام بدهيم و حتي اين مداخله ها را جايگزين مداخله هاي قضايي و انتظامي کنيم. ایشان می افزایند: نخستين اتفاق، جرم زدايي و کاهش جرايم است. بسياري از موارد مراجعه مردم به کلانتري، تا قبل از حضور آنها به اين مراکز را مي توان چاره انديشي کرد. پذيرش افرادي که به جاي مراکز قضايي و انتظامي در مراکز اورژانس اجتماعي زير نظر کارشناس مددکار يا مشاور بوده اند، در خانواده و جامعه راحت تر صورت مي گيرد.

* * *

در مراجعه مجددی که به مرکز مداخله در بحران داشتم، خوشبختانه توانستم پای صحبت خانم بایرامزاده مسئول این مرکز بنشینم. از جملات تلویحی و پی در پی ایشان که لبالب از نکته های ظریف و خاص بود، کسب اطمینان کرده و خاطرم آسوده گشت.

صداقت رفتار این گروه گمنام، هر مراجعه کننده ای را مجاب می کند، مجاب به اینکه مشکلات را پشت سر نهاده، به زندگی از دریچه ای نو نگریسته و مصمم تر قدم بردارد. چه اگر چنین نگرشی حاصل شود، رنج حاصل از مشکلات معدود که گریبان همه را در این جامعه مدرنیته به نوعی گرفته و به ظاهر خلاصی ندارد، کمرنگ و کمرنگتر می کند.

نحوه فعالیت این گروه عالم و تحلیل گر احوال و کیفیات روحی حضورتان منشرح شد، به این امید که روان شناسان و مددکاران اورژانس اجتماعی همچنان بدون مراجعه کننده و به این نیت که هیچ کس مشکلی ندارد، باقی بماند را همه خواهانند. اما باز نیک می دانیم که روان آدمی با صحت و تندرستی ارتباط داشته و كمتر لحظه‌ای از زندگی ما خالی از حضور احساسات است. هر حادثه با خود احساسات خاصی را به همراه می‌آورد، چه این حادثه در دنیای خارج اتفاق بیفتد چه در دنیای درون. احساس‌ها را به دو دسته می توان تقسیم كرد، احساس‌های مثبت مانند شادی، رضایت‌مندی و علاقه و احساس‌های منفی مانند خشم، ترس و غم. اما براستی نقش احساسات در زندگی ما چیست؟ مشكلات امروزي بشر بسيار پيچيده‌تر از گذشته است و حل آنها نيازمند تخصص، تجربه و آگاهي مي‌باشد. براي دستيابي به نتيجه مناسب در فعاليتهاي فردي، اجتماعي و.... نيازمند مشورت با افراد آگاه، متعهد و دلسوز هستيم. براي رسيدن به اين هدف، اگر دنیای درون و بيرون خود را درک کرده و بهتر بشناسيم شگفتي خلقت خداوند را نیز به درستی درك كرده و از بودن لذت می بریم.

گزارش و گفتگو با ایشان را به شرط اجتناب از سربسته گویی و فرود آمدن در دو خاطره بشرح ذیل به انتها می برم.

سی دی دست بدست شده بازیگری که به ژرفای دره ای مهیب و تاریک سقوط کرده بود، این بار سر از کوله یکی از دختران هنرستان ... در آورد. اولیا حیران و سرگشته هنرستان تا خواستند درباره وی تصمیمی بگیرند، کتایون سینه سپر کرده و گفت: سی دی رو من به شادی دادم و اون از محتویاتش خبر نداره. به این ترتیب قضیه کش دار سی دی یقه کتایون را گرفت.

دختر هفده ساله بی نقش و نگار و معصوم که سایه پدر را بر سر نداشت به ناگه نانجیب و لئیم شناخته شد. تفتیش و واپژوهیدن اعضای هنرستان ششصد نفره، با تعویض کلاس در بهمن ماه و تهدیدات مکرر اولیا مبنی بر اخراج و منع تمام شاگردان از صحبت با وی از سویی و سویی دگر نکوهش تمام نشدنی مادر و برادر با شدت و حدتی وصف ناپذیر تا آنجا پیش رفت که از وی اسکلتی بیش نماند. نه خیلی زود اما عاقبت پای اورژانس اجتماعی به میان آمد و حائلی شد بین او و مدیر، او و مادر فناتیک و بی سرپرست، او و برادر غیرتمنداش، او و ... مذاکرات ادامه داشت اما کماکان بی نتیجه، از مدیر اصرار بر اخراج و از مددکاران اورژانس اجتماعی ابرام برگذشت و بخشش. بخشش نوجوانی که ناخواسته به یک پدیده شوم اجتماعی واکنش نشان داده و قرار بود تا سرنوشت اش در یک آن رقم بخورد.

کش و قوس ها مدتها ادامه یافت و پا درمیانی های طولانی و اقدامات موثر اعضای اورژانس عاقبت جواب داد تا کتایون از ادامه تحصیل باز نماند. فشارها فروکش کرد و اوضاع قدری تلطیف گشت و به شکستن اعتصاب غذا منجر شد. کتایون بدبین به مشاور و امر مشاوره سرانجام رغبت نشان داد و در جلسات متعدد و پر هزینه (به خرج سازمان) شرکت جست تا روانش درمان یابد. پنج ماه بعد از قضیه تنها قبولی هنرستان مزبور در دانشگاه سراسری کسی نبود جز او. به رغم روی خوش زندگی مساعدت ها همچنان ادامه داشت تا دانشجوی ترم اولی صاحب شغلی پاره وقت شد...

هم اینک کتایون خوش شانس از مهلکه گریخته نه تنها خوار و نزار نیست بلکه از ازدواج پر سعادت و جایگاه رفیع اش در جامعه سخن می گوید.  

* * *

پرونده تلخیص شده دیگری را مرور می کنیم. درست وسط شهر، انتهای کوچه ای تنگ و باریک به مراتب کمتر از بافت غیر مجاز حاشیه شهر، در چوبی تک لنگه متلاشی شده باخت کرده ای با هفت سرعائله را می زنیم.

از صحن حیاط به اصطلاح قد کف دست، وارد اطاق می شویم. والله لفظ چپر مناسب تر است. اهل رخسار باخته خانه، گوشه ای مچاله شده و از فرط شرمساری به تک سلامی بسنده می کنند. چه بگویند؟ بگویند خوش آمدید؟

تمام زندگی دلگداز خسران دیده ها، موکت زوار دررفته زیر پا و رخت خواب های مندرس تلنبار شده کنج اطاق و مشتی خنزر پنزر پخت و پز است و بس. فقر بیداد می کند، سوتغذیه، نبود بهداشت، قلب معیوب مادر، پدری لگدکوب شده و... شکافی بس بزرگ از همه چیز و همه کس ایجاد کرده و هر چه چاره جسته اند کمی جلوتر دچار انحراف شده است، حال تسلیم و مستأصل اند و به هم پیچیده، مختنقان گویا قرنی پس مانده اند.

تیر چوبی جاکن شده سقف تنها اطاق نمورِ پس قد بی در و پیکری که کاغذ دیواری های باقی رنگ باخته اش تا نیمه اطاق آویزان اند، عن قریب آوار خواهد شد. پرده ای ضخیم حکم در اطاق را داشته و پله های تیزی راه به پشت بام دارد. تنگدستی، خموده مرد را خمیده تر کرده و چون نا و رمق ندارد، قصد بر این دارد تا اعضای خانواده را نیز بی رمق کند.

از پنج فرزند خانواده دو دختر محجوب و خوش سیما دم بخت اند و پسری دانشجو، باقی مانده ها هنوز طفلند. محل مطالعه دانشجوی متالوژی گویا نیم متر منتهی به پشت بام است که در زمستان با برزنتی مندرس ظاهرا محفوظ شده، اما به واقع نشده و چارستون بدنش آن بالا تیر می کشد.

همسایه های نه چندان دست بردهان جملگی به آبرو داری و حجب اهل بی قیل و قال خانه مدعی اند. از هیچ چیز آنها ساعتها می توانم برایتان بنویسم، اما من نیز تسلیمم.

باز اورژانسی های دست خالی، اما قرص و محکم دست به کار می شوند، از محل کمکی که دریافت نموده اند، بی درنگ تیر چوبی سقف را تعمیر و دیوارها را رنگ آمیزی می کنند و دست آخر نیز اطاق صاحب دربی دست دوم می شود. مادر مبتلا به مرض قلبی درمان شده و خانواده را از سوتغذیه می رهانند. مددکار می افزاید، پس از پشت سرگذاشتن شرایط بحرانی خانواده، دخترها به فاصله اندکی از هم ازدواج کرده و ما هم شبانه جهیزیه شان را رساندیم. بعدها پسر نیز فارغ التحصیل شده و با پادر میانی پایگاه استخدام شده و...   

* * *

مطمئن باش در کوچه پس کوچه های شهرمان به دور از چشم "صد و بیست و سه ای ها" تیر سقفی در حال آوار شدن است. اگر بکوشیم اندک متفرعن ها و خودبینان جامعه را به خود آوریم، به قداست دری که از دیدگانت فرو می ریزد قسم، تیرها از جایشان نمی شوند.

 

 

گزارش از شیرخوارگاه

دریغا گر غافل بمانیم !

 

 گویا وقت آیش به سر آمده و باز وقت زیر و رو کردن رسیده بود. از این رو مرا به رندیدن و تراشیدن گمارد. رندیدن زنگارهای کهنه و لایه لایه که هرچه خراش  می دادی انگار تمامی نداشت. رپرتاژی از یک تراژدی مدام بر حاشیه تکرار که همگان از آن با خبرند و غالباً بی اعتنا.

بردباری می طلبید؛ هر طور بود کنکاش و جستجوهایم را در معیت دوست گرامی جناب آقای احمدیان مدیر روابط عمومی اداره کل بهزیستی انجام دادم و حال گوشه پسله اتاق نیمه تاریک، قدِ جا شدنم مچاله شده و بی اینکه آرام و قرار داشته باشم قصد دارم از کودکان بی سرپرست زیر شش سال ساکن در شیرخوارگاه احسان تبریز برایتان بنویسم. برای من نیز بارها پیش آمده که از پی حوادث ناگوار تاب از کف داده و در امورات این دنیا و پیچیدگی هایش وا بمانم لیک دیری نگذشته و با سماجت به حال خویشتن برگشته ام. اما دیدن و شنیدن واقعیت های تکان دهنده اخیر حقیقتاً شانه هایم را ریش کردند. جملات کوتاه و مجملی که از کادر مجهود کم حرف و تودار شنیدم؛ جملگی سایه داشتند. حقیقتی که در سایه کلمه به کلمه حرف هایشان جا خوش کرده بود.

شیرخوارگاه بدوی به سال 1381 و شیرخوارگاه مد نظر را نیز خیرینی چون اسفهلانی و ملکی به سال 1385 تاسیس کرده اند. هم اینک بیست و پنج مربی از چهل و پنج کودک زیر شش سال (بیست و دو دختر و مابقی پسر) در پنج گروه سنی سه شیفته نگهداری می کنند. علاوه بر مربیان بی ادعا، عزیزان دیگری چون پرستاران، پزشکان و روان شناسان، کادر درمانی را تشکیل می دهند که بطور دوره ای و منظم حضور داشته و مدیر مجموعه را با صبر و شکیبایی به دور از هرگونه غوغا یاری می دهند. بوسه بردستانشان.

از جبارزاده و عبدی که مدام از زبانشان شبه خانواده جاری می شد و از دل دادگی ها می گفتند تا احمدیان و جان فزا که به مویی بند بودند تا انعکاس ذهن و دلشان را از چشمها فرو ریزند. دم به دم متأثر می گشتند و مسرور. با تمام این اوصاف پای صحبت سرکار خانم جان فزا نشستم؛ هم و غم اش تنها بر زبان راندن مشکلات فرشتگانی بود که سالها جملگی در آن غوطه ور گشته و از این گذار تنها عایدی شان نحافت وجود بود و بس. قبیله ای که مدام گوش به زنگ و مترصد خبرهای خوش هستند تا قدری شاد شوند. می گفت؛ پی سیصد هزار تومان وجهی که بایستی اداره به وی می داد و عذر موجه بر عدم پرداختش داشت لنگ می زدم؛ درمانده و خجل بودم که به یکباره خیری از راه رسید و طلب نکرده سیصد هزار تومان هدیه کرد و رفت. خیر نمی دانست؛ اما به واقع از سوی خدا مامور بود تا گره کور از ما بگشاید. از هر دری سخن راندیم و در نهایت از آرزویش پرسیدم؛ درنگی کرد و جویده جویده جمله ای گفت و سر به زیر انداخت و اشک هایش جاری شد.    

به من لطف کردند و اجازه دادند تا از نزدیک گل های رنگارنگ باغشان را بنگرم؛ پاهایم یارای رفتن نداشت؛ لحضاتی گذشت و هماهنگ شدند؛ به طبقه دوم رفتیم و وارد سالن بزرگی شدیم؛ ولوله ای درگرفت و چند تائی از سر و کول من و احمدیان بالا رفتند. مربی می گفت چون به ندرت مرد می بینند؛ ذوق زده شده اند. زهره نامی یک ساله با چشمان درشت اش به من زل زده بود و دلبری می کرد... نوزادان را هم دیدیم؛ تک به تک طناز و زیبا.  

به گفته معاونت محترم امور اجتماعی، سرکار خانم دکتر صحاف بطور متوسط سالانه یکصد کودک پس از انجام مراحل قانونی، نهایتاً با معرفی مراجع قضایی به مرکز تحویل داده می شوند که با اندوه بسیار تنها نیمی از آنان شانس برگشت به دامان خانواده را می یابند.

رها کنندگان و بد سرپرستان چه کسانی هستند؟ آنها که در بند هستند و ناگزیر؟ آن دسته که از اعتیاد رو به زوال گذاشته اند؟ آسیب دیدگان از مقوله طلاق و لج بازی های منبعث از آن؟ یا کسانی که فقر را دست آویز قرار  می دهند؟ شاید کسانی هم باشند که چند صباح عمر را غنیمت شمرده و می خواهند رنج بزرگ کردن فرزند را نکشند. لابد می پندارند عمر جاوید گرفته اند. نه بی انصافیست مگر می شود که انسان حتی تحت بدترین شرایط معیشتی و نامتعارف ترین حالات زندگی از دلبندش بگذرد؟ پس گم گشته گان از کجا می آیند؟ اگر از اعضای دلباخته و پابند اداره کل بهزیستی که خود را شبه خانواده بچه ها می دانند خبری نبود چه می شد؟

سالها پیش محل کارم حوالی میدان ونک تهران بود و مسیر برگشتم از کنار شیرخوارگاه آمنه می گذشت، بارها به چشم دیده بودم که کودک قنداقی را پشت دیوارهای شیرخوارگاه به هر امیدی یا که ناامیدی رها می کردند و  می رفتند. کودک یک ساله ای که چهار دست و پا با لباس سرهم سفید و کلاه هم رنگش عرض خیابان ژاندرمری (پشت شیرخوارگاه) را با وجب های سه سانتیمتریش می پیمود و از کس و کار نامریی اما نظاره گرش فاصله می گرفت؛ هرگز از خاطرم نخواهد رفت. جمعی به تماشا ایستاده بودند؛ رسیدیم؛ به آغوشش کشیدیم و...

خواننده ذکاء گرچه می دانم که ماهری و در چابکی شاید بی مثال لیک چست و چالاک مباش، قدری تأنی کن تا به وقتش. آنچه نقل کردم و خواندی برای دل گسلی و اندوهت وصف نشد. فر و شکوه بزرگی هم نبود تا به احساس و ادراکت فائق آیی؛ تاب آوری و دم نزنی. اینجا خبر از عاق والدین و عصیان ورزی و نافرمانی فرزند نیست؛ دنیای اینجا باژگونه و وارونه است. ذاتاً جز دیگر است. ذره ای وارد شوی وجودت از امتزاجش شعله آتش می شود. نگاهش با نگاهت بی گمان درهم آمیخته، مذابش چو سیلی اندرونت را ویران می کند. شک مکن. اوضاع اینجا روشن است و کسر و تفریق به کار ناید. پس دمساز شو، خو بگیر و از کرختی و رخوت در بیا. حال رجعتی به اعماق ذهنت بکن، از قطب اضطراب تا سکون. گر رسیدی و دوام داشت و خواستی؛ به اندازه نیمی از پندار و گفتارت عمل کن و به دیدارشان به شتاب، آنان همیشه منتظرند اما نمی دانند به چه کسی؟

        زن جوانی را در نظر گیر که به ناگه رخت می بندد و شریک و فرزندنش را تنها می گذارد. به ظاهر همه هستند، سومی و چلمی برپا می شود ز آن بعد وقت گذر است چار و ناچار باید داغداران را به حال خود وا گذاشت. فرزند خردسال پژمرده و بی پناه که پیشین بر این نازکش می داشت و تر و خشک می شد؛ حال در غیاب پدر داغدار تازه به سرکار برگشته چه ها که باید نکند. تا دیروز می پختند و لقمه بر دهانش می گذاشتند اما دیگر خبری نیست. از مدرسه و تکلیف سر بر نداشته بایستی با وجود نحیفش در حد وسع اش جور مادر را کشد. پختن به کنار، آخر ُرفت و روب و برق انداختن روحیه می خواهد؛ به رخ کشیدن می خواهد. تشویق مادر نمی خواهد؟ مادر اگر به ناچار مسافر می بود، دم به ساعت با تلفن از احوال اهل خانه خبر می جست و بچه ها را به برگشتن امید می داد. آن وقت ُرفت و روب و برق انداختن از ته دل لذت داشت؛ معنا داشت. اما مادر رفته که بر نگردد. هنوز مانده که یتیم بی مادر حرف از ناملایمات نیوشد و طعم نامادری چشد. همین که امیدی برای بازگشت مادر ندارد بسی دیوانه کننده است.

امان از دل قد گنجشگ طفلان بی خانمان، چرا که پا فراتر نهاده و نبود پدر را نیز بدان افزون کرده اند. آدمی با این همه کاستی عینهو مصلوب است و خود نمی داند؛ آدمی گر بفهمد عن قریب دق می کند. مثل معروف که می گوید فلانی به صلابه کشیده شده؛ مصداق می یابد. دلم مالامال از اندوه و درد است؛ مانند خوشه چین فقیری هستم که پس از درو شدن حاصل کشتزار در آن می گردم و خوشه های باقی را از برای خود جمع می کنم. هنگام چاشت است به هوش باشید و به فرشتگان از منظر احساس و شفقت نیک بنگرید.