گزارش از شیرخوارگاه
دریغا گر غافل بمانیم !
گویا وقت آیش به سر آمده و باز وقت زیر و رو کردن رسیده بود. از این رو مرا به رندیدن و تراشیدن گمارد. رندیدن زنگارهای کهنه و لایه لایه که هرچه خراش می دادی انگار تمامی نداشت. رپرتاژی از یک تراژدی مدام بر حاشیه تکرار که همگان از آن با خبرند و غالباً بی اعتنا. بردباری می طلبید؛ هر طور بود کنکاش و جستجوهایم را در معیت دوست گرامی جناب آقای احمدیان مدیر روابط عمومی اداره کل بهزیستی انجام دادم و حال گوشه پسله اتاق نیمه تاریک، قدِ جا شدنم مچاله شده و بی اینکه آرام و قرار داشته باشم قصد دارم از کودکان بی سرپرست زیر شش سال ساکن در شیرخوارگاه احسان تبریز برایتان بنویسم. برای من نیز بارها پیش آمده که از پی حوادث ناگوار تاب از کف داده و در امورات این دنیا و پیچیدگی هایش وا بمانم لیک دیری نگذشته و با سماجت به حال خویشتن برگشته ام. اما دیدن و شنیدن واقعیت های تکان دهنده اخیر حقیقتاً شانه هایم را ریش کردند. جملات کوتاه و مجملی که از کادر مجهود کم حرف و تودار شنیدم؛ جملگی سایه داشتند. حقیقتی که در سایه کلمه به کلمه حرف هایشان جا خوش کرده بود. شیرخوارگاه بدوی به سال 1381 و شیرخوارگاه مد نظر را نیز خیرینی چون اسفهلانی و ملکی به سال 1385 تاسیس کرده اند. هم اینک بیست و پنج مربی از چهل و پنج کودک زیر شش سال (بیست و دو دختر و مابقی پسر) در پنج گروه سنی سه شیفته نگهداری می کنند. علاوه بر مربیان بی ادعا، عزیزان دیگری چون پرستاران، پزشکان و روان شناسان، کادر درمانی را تشکیل می دهند که بطور دوره ای و منظم حضور داشته و مدیر مجموعه را با صبر و شکیبایی به دور از هرگونه غوغا یاری می دهند. بوسه بردستانشان. از جبارزاده و عبدی که مدام از زبانشان شبه خانواده جاری می شد و از دل دادگی ها می گفتند تا احمدیان و جان فزا که به مویی بند بودند تا انعکاس ذهن و دلشان را از چشمها فرو ریزند. دم به دم متأثر می گشتند و مسرور. با تمام این اوصاف پای صحبت سرکار خانم جان فزا نشستم؛ هم و غم اش تنها بر زبان راندن مشکلات فرشتگانی بود که سالها جملگی در آن غوطه ور گشته و از این گذار تنها عایدی شان نحافت وجود بود و بس. قبیله ای که مدام گوش به زنگ و مترصد خبرهای خوش هستند تا قدری شاد شوند. می گفت؛ پی سیصد هزار تومان وجهی که بایستی اداره به وی می داد و عذر موجه بر عدم پرداختش داشت لنگ می زدم؛ درمانده و خجل بودم که به یکباره خیری از راه رسید و طلب نکرده سیصد هزار تومان هدیه کرد و رفت. خیر نمی دانست؛ اما به واقع از سوی خدا مامور بود تا گره کور از ما بگشاید. از هر دری سخن راندیم و در نهایت از آرزویش پرسیدم؛ درنگی کرد و جویده جویده جمله ای گفت و سر به زیر انداخت و اشک هایش جاری شد. به من لطف کردند و اجازه دادند تا از نزدیک گل های رنگارنگ باغشان را بنگرم؛ پاهایم یارای رفتن نداشت؛ لحضاتی گذشت و هماهنگ شدند؛ به طبقه دوم رفتیم و وارد سالن بزرگی شدیم؛ ولوله ای درگرفت و چند تائی از سر و کول من و احمدیان بالا رفتند. مربی می گفت چون به ندرت مرد می بینند؛ ذوق زده شده اند. زهره نامی یک ساله با چشمان درشت اش به من زل زده بود و دلبری می کرد... نوزادان را هم دیدیم؛ تک به تک طناز و زیبا. به گفته معاونت محترم امور اجتماعی، سرکار خانم دکتر صحاف بطور متوسط سالانه یکصد کودک پس از انجام مراحل قانونی، نهایتاً با معرفی مراجع قضایی به مرکز تحویل داده می شوند که با اندوه بسیار تنها نیمی از آنان شانس برگشت به دامان خانواده را می یابند. رها کنندگان و بد سرپرستان چه کسانی هستند؟ آنها که در بند هستند و ناگزیر؟ آن دسته که از اعتیاد رو به زوال گذاشته اند؟ آسیب دیدگان از مقوله طلاق و لج بازی های منبعث از آن؟ یا کسانی که فقر را دست آویز قرار می دهند؟ شاید کسانی هم باشند که چند صباح عمر را غنیمت شمرده و می خواهند رنج بزرگ کردن فرزند را نکشند. لابد می پندارند عمر جاوید گرفته اند. نه بی انصافیست مگر می شود که انسان حتی تحت بدترین شرایط معیشتی و نامتعارف ترین حالات زندگی از دلبندش بگذرد؟ پس گم گشته گان از کجا می آیند؟ اگر از اعضای دلباخته و پابند اداره کل بهزیستی که خود را شبه خانواده بچه ها می دانند خبری نبود چه می شد؟ سالها پیش محل کارم حوالی میدان ونک تهران بود و مسیر برگشتم از کنار شیرخوارگاه آمنه می گذشت، بارها به چشم دیده بودم که کودک قنداقی را پشت دیوارهای شیرخوارگاه به هر امیدی یا که ناامیدی رها می کردند و می رفتند. کودک یک ساله ای که چهار دست و پا با لباس سرهم سفید و کلاه هم رنگش عرض خیابان ژاندرمری (پشت شیرخوارگاه) را با وجب های سه سانتیمتریش می پیمود و از کس و کار نامریی اما نظاره گرش فاصله می گرفت؛ هرگز از خاطرم نخواهد رفت. جمعی به تماشا ایستاده بودند؛ رسیدیم؛ به آغوشش کشیدیم و... خواننده ذکاء گرچه می دانم که ماهری و در چابکی شاید بی مثال لیک چست و چالاک مباش، قدری تأنی کن تا به وقتش. آنچه نقل کردم و خواندی برای دل گسلی و اندوهت وصف نشد. فر و شکوه بزرگی هم نبود تا به احساس و ادراکت فائق آیی؛ تاب آوری و دم نزنی. اینجا خبر از عاق والدین و عصیان ورزی و نافرمانی فرزند نیست؛ دنیای اینجا باژگونه و وارونه است. ذاتاً جز دیگر است. ذره ای وارد شوی وجودت از امتزاجش شعله آتش می شود. نگاهش با نگاهت بی گمان درهم آمیخته، مذابش چو سیلی اندرونت را ویران می کند. شک مکن. اوضاع اینجا روشن است و کسر و تفریق به کار ناید. پس دمساز شو، خو بگیر و از کرختی و رخوت در بیا. حال رجعتی به اعماق ذهنت بکن، از قطب اضطراب تا سکون. گر رسیدی و دوام داشت و خواستی؛ به اندازه نیمی از پندار و گفتارت عمل کن و به دیدارشان به شتاب، آنان همیشه منتظرند اما نمی دانند به چه کسی؟ زن جوانی را در نظر گیر که به ناگه رخت می بندد و شریک و فرزندنش را تنها می گذارد. به ظاهر همه هستند، سومی و چلمی برپا می شود ز آن بعد وقت گذر است چار و ناچار باید داغداران را به حال خود وا گذاشت. فرزند خردسال پژمرده و بی پناه که پیشین بر این نازکش می داشت و تر و خشک می شد؛ حال در غیاب پدر داغدار تازه به سرکار برگشته چه ها که باید نکند. تا دیروز می پختند و لقمه بر دهانش می گذاشتند اما دیگر خبری نیست. از مدرسه و تکلیف سر بر نداشته بایستی با وجود نحیفش در حد وسع اش جور مادر را کشد. پختن به کنار، آخر ُرفت و روب و برق انداختن روحیه می خواهد؛ به رخ کشیدن می خواهد. تشویق مادر نمی خواهد؟ مادر اگر به ناچار مسافر می بود، دم به ساعت با تلفن از احوال اهل خانه خبر می جست و بچه ها را به برگشتن امید می داد. آن وقت ُرفت و روب و برق انداختن از ته دل لذت داشت؛ معنا داشت. اما مادر رفته که بر نگردد. هنوز مانده که یتیم بی مادر حرف از ناملایمات نیوشد و طعم نامادری چشد. همین که امیدی برای بازگشت مادر ندارد بسی دیوانه کننده است. امان از دل قد گنجشگ طفلان بی خانمان، چرا که پا فراتر نهاده و نبود پدر را نیز بدان افزون کرده اند. آدمی با این همه کاستی عینهو مصلوب است و خود نمی داند؛ آدمی گر بفهمد عن قریب دق می کند. مثل معروف که می گوید فلانی به صلابه کشیده شده؛ مصداق می یابد. دلم مالامال از اندوه و درد است؛ مانند خوشه چین فقیری هستم که پس از درو شدن حاصل کشتزار در آن می گردم و خوشه های باقی را از برای خود جمع می کنم. هنگام چاشت است به هوش باشید و به فرشتگان از منظر احساس و شفقت نیک بنگرید.
|