تهیدستی و تشر از این و آن و پی‌اش غصه و نفرت و دریغ. آن وقت است که زیر گلو ورم می‌کند بالا می‌آید و به زمین می‌زند. به زمین که زد جگر که خاستگاه عواطف سودائی است آماس می‌کند. خاموش و مشوش کم کم تکلم از دست می‌رود. فقط نگاه می‌ماند. آن هم نگاهی با فهم و هوشیاری کامل و از نگاه آن چنانی به جای واژه‌ها اشک جاری می‌شود. کیست که دچار شود و به ضعف مبتلا نشود. اول پاها و بعد دستها. در این حالت نومیدی و آشفتگی خون مثل شیری که می‌برد ته نشین می‌شود و ناگه مثل درختی که اره به پایش نهاده‌اند با تمام قامت سرنگون می‌شود.

     چیست این مرگ؟ چگونه به سراغ آدم می‌آید؟ از کجا پیدایش می‌شود؟ چرا پیشتر خبرت نمی‌کند؟ از مادرت زاییده می‌شوی و خیالش را هم در سر نداری! غافل از اینکه او هم با تو از مادر زاییده شده است. پا به پای تو. قدم به قدم. شاید از مادری دیگر زاییده شده باشد! اما با هر نفس، با هر گام، با هر دم و آن، تو به او نزدیک می‌شوی و او به تو. رو به تو می‌آید. مثل اینکه تو رو به آیینه بروی. تو رو به آیینه می‌روی، چیزی هم شبیه تو، رو به تو می‌آید. دیر یا زود به هم می‌رسید. تو و مرگ. من و مرگ. او و مرگ. اصلا مرگ از روبه رو نمی‌آید. مرگ پا به پا می‌آید. مرگ با تو می‌زاید. همزاد تو! از تو می‌زاید. از تو می‌روید. مرگ تویی. همان دم که زندگی تویی. همین که پای به زندگی گذاشتی گام در آستانه مرگ هم گذاشته‌ای. این دو را نمی‌توانی از هم جدا کنی. با همند. اگر می‌خواهی از مرگ بگریزی، به زندگانی باید پا نگذاری. کاش می‌شد مرگ را زیر پاهایت له کنی. اما مگر می‌توانی سایه‌‌ات را زیر پاهایت له کنی؟ نه! سایه‌ات هم به اندازه خود تو سمج است. تا تو هستی او هم هست. هست تا تو را به سایه مطلق بکشاند. تا تمام سایه. سایه‌ای که هر روز پهنا می‌گشاید. قد می‌کشد. تو دم به دم، آن به آن، کم حجم‌تر می‌شوی. کم حجم‌تر. کوچک‌تر. سبک‌تر. بیرنگ‌تر. خردتر. ساییده‌تر. تا اینکه به چیزی رقیق، به چیزی مثل حسرت بدل شوی و بعد، ناگهان تبدیل شوی. تبدیل به سایه ات. جزو سایه‌ات. خود سایه‌ات و این تو را به سایه‌ای بزرگ می‌سپارد. به غروبی پهناور وصلت می‌کند. به شب تمام.

 

ما، تاب پرسش نگاه هيچكس را نداريم و اغلب اوقات روحمان

از اين رو كه گمان مي كند ماندگار است، زمخت مي‌شود

اما خوب است بدانيم كه اگر مير پنج روزه هم باشيم، سراغ ما هم مي آيد.

به خود آيم.