...از اتوبوس آخری که پیاده شدم، بلاتکلیف روی سکویِ مغازه ی بسته ای نشستم. آدمای بالا شهر با پایین شهر به فاصله یه ساعت، حقیقتا توفیر کرده بودن. بي اينكه به كسي نگاه كنم و از قيافه عبوس و درهم شون بيشتر عاصي بشم، ناخودآگاه نگاهم دوخته شد به اون دست خیابون. کفاش، تی نخیِ تیره رنگشو تو جوی هزار رنگ میکرد و بعدِ چلوندن می کشید، کف مغازه پس قدش، اصرار داشت بو و بر تعفن رو یه جا ببره تو نون دونیش. نمی دونست آب جوبی که از بالا شهر قل خورده و اونجا رسیده بود، چیا که به خود ندیده بود. تازه آب جوب، حالا حالاها بایست میرفت. خیلی های دیگه بعدِ کفاش، مثلِ کفاش، پایین ها، خیلی پایین ترها، تی نخی تیره رنگشونو تو دستاشون داشتن. نون دونی، بی تی چلونده شده، مگه امکان داشت! نگاهم یه طرف دیگه کشیده شد. تپل بود، عینک ته استکانی به چشم داشت، چشماش انگار سو نداشت، سر و روش نو نوار نبود، برق کفش های پوست نازک و کمربند ترک خورده اش حکایتها داشت اما معلوم بود که آبرو داره، همه اینا به اندازه گذر از عرض خیابون تو چشام جا کرد. یه نگام به پینه دوزِ الکی خوش بود و یه نگام به اونایی که از عرض خیابون می گذشتن. منتظر چیزی یا کسی نبودم اما چشمم مدام به ساعت بود. ثانیه شمار لج در بیار با تانی کار میکرد، تشنه و گشنه ولو شده و نای رفتن به خونه رو نداشتم. حالا خدا رو شکر خونه ام مثل خونه قمرخانم عین ترمینال پر و خالی بشه و هاج و واج و ناچارها و درمونده ها رو سکنی بده، نبود.

     بغل دستم، پشت در مغازه کتاب فروشی کرکره تا نیمه کشیده، دختر بچه ای از رو ناچاری، کــتاب درسی می خواست، لپاش گل انداخته و سر به زیر داشت. نگاه مادر از زور رنج و بی پولی غضبناک بود و یه ریز به جون بچه غر میزد.

     زنــــی آراسته دست دختر پنج شش ساله اش رو گرفته و از روبرو می اومدند. جرینگ جرینگ النگوهای مادر و دختر، کفش های ورنی و لباس های تنشون نشون میداد که لااقل این دو، سهم خودشونو گرفتن!

     ذلیل مرده کو؟ تو که گفتی مغازه اش بازه. واسه چی منو علاف و منتر خودت کردی؟ ما هم خیر سرمون درس خوندیم، اما یادم نمیاد به جز یه روپوش فکستنی از ننه بابامون هلِ پوچ دیگه ای بخوایـــــــم، تازه اگـــرم می خواستیم، مگه می خریدن... حرکات و تشرهای زن آزارم می داد، می خواستم نگاهشون نکنم اما دست خودم نبود. دختره طاقت از کف داده و بی اینکه مادرش ملتفت بشه،آروم اشک میریخت.

     یــــهو هر دو به یه میزان یکه خوردیم، با این توفیر که دهن من پرِ خون نشد. کتابفروش خبر مـــــرگش دیر کرد و نیومد. همین بهونه ای شد تا زنه از زیر خرید کــــتاب دربره، با سقلمه های بی امانی که تو سر بچه میزد و نیشگون هایی که از بازوی نحیفش می گرفت، راهی شدن. به زنه هم فحش دادم، طوری که بشنوه و یقه شو بگیرم و منم بزنم تویِ دهن اون.

     همه بساط پیرمردِ دوره گرد که نای راه رفتن نداشت، چهار پنج جفت جوراب بود و حین حرکت با صدای لرزونش میگفت: جوراب. جوراب.

     بازم همون پسره بود، یه تیکه نون روغنی دستش و یه قسم دیگه اش رو داشت دو لپی می خورد. سست و بی رمق، غافل از همه و همه جا، بی اینکه متوجه من بشه، اومد و به ماشینِ جلوی روم تکیه داد. باقی نون رو نجویده می خواست با ولع قورت بده و بره. خرده های نونِ دور دهنش رو یه سره پاک میکرد تا مبادا ردی ازش جا بمونه. یه چیزایی خریده و انگار منتظر اتوبوس بود، وقتی کیف دستی شو طرف من گرفت، گُر  گرفتم.

     درایت نمی خواست هر کی ام جای منم بود در جا حالیش میشد که خرید یه کف دست نون روغنی بی اذن، لابد لطمه به خریدهاش که هیچ تناسبی با هم نداشتن، میزد. دو بسته ماکارونی و قدِ یه سیب قندک، گوشت چرخ کرده که کفاف رنگ و لعابش هم نمی کرد. آره قدِ یه سیب قندک که میشد، پنجاه گرم! پنجاه گرم گوشت چرخ کرده، شام اون شبِ یه خانواده پر جمعیتی بود که هنوز از تک و تا نیفتاده و گوشت رو به گیاه گول زنک سویا ترجیح می دادند. متحیر و هاج و واج بودم، تا که رفت.

     از نقشه هایی که بعدِ رفتنش تو ذهنم نقش می بست، به تنگ اومده و از اهمال مرتکب شده ام، عاصی بودم. از خورشید رخ باخته، پسله ای بیش نمونده بود. همهمه ها دم بدم فروكش می كرد و بي دمي درنگ هر كي به كنجي مي رفت تا آروم بگيره. آروم بگيره تا سپيده نزده جرات هاي فروكش كرده شو، حرف هاي كم بار رد و بدل شده شو كه جاشونو به چشم هاي غم آموخته و بي شوق شون مي داد، دوباره از سر بگيرن...

 

راز باغ اقدسیه