گزیده ای از راز باغ اقدسیه

از درنگ و تاخیر بیزارم و سال هاست به شتاب زدگی معروفم و مبتلا، خصلتی که خیلی ها بهش دچارند و اگه خفیف شمرده بشه، شکیبایی از دست میدن. تو همچین وقت هایی، وقت های ناشکیبایی، میشه به درونشون خزید و ذاتشون رو بر ملا کرد. بروز ذات شخصیت ماجرا بی اینکه کلاف سر در گم بشه دشوار نبود و واسه شناختنش نیرویِ گزاف نم یخواست. سر به سرش گذاشتم تا به حرف بیاد.

گفت: تا تهتغاری تخسی جامو گرفت و شیرینیم ته کشید، از شکسته شدن شب و برآمدن خورشید تا فرو شدنش میدویدم و دست آخرم بهره کارم هم سنگ تلاشم نمی شد. چون مهارتی نداشتم و اگرم داشتم بی رقیب نبود، چشم های غم آموخته و دل محزون و ساده زیستم همین که روزمو شب کنم، راضی میشد. واسه همین از تجسم چشمه ای پر آب پشت آسیاب که از باغ مصفا و دل انگیزم رد بشه و با خودش یه جا هیاهو و قیل و قال ها رو بشوره و دور بکنه، باز می موندم. رویاهایی که همیشه بی امتداد می موند و آسوده حالی حتی به پندارمم راهی نداشت. چون راهی نداشت، پشیزی هم نمی ارزیدم. چون نمی ارزیدم از تکاپو افتادم و دستو دلم به کار نرفت. به خودم گفتم هرچی تا حالا دویدی کفایت می کنه، لااقل بشین تا زمستون رد بشه. اولین زمستونی بود که سرما و بیکاری رو یه جا به جون خریدم و قشلاق نرفتم. به هم زدن شرط و الزامی که اون وقتا تا کار تق و لق میشد بایستی سر از جنوب در میاوردی!

نا شکری نمی کردم اما وقتی قادر نبودم مثل همسایه های پاپتیام که پا به پاشون می دویدم، اتاقِ نمور و تبله کرده اجارهای کنج حیاط « قشم جیرجیرک» رو اون طور که اونا پر کرده بودن، پرکنم، شاکی می شدم. دارو ندارم یه فرش خرسک بود و دو تا متکای بزرگ سفید با نیم رویه های مخمل قرمـــز و روی طاقچه اشم آئینه و شمعدان به یادگار مونده از مادرم با یه دست لحاف و تشک و چند تا کاسه بشقاب ملامین لب پر و کتری غر و قابلمه یه ور و یه رادیو. سمساری که فرش رو ازش گرفتم، گفته بود، به پا تا نخوره! منم واسه اینکه مبادا نشکنه، فرش به اون کلفتی و لشی رو که از دو طرف اتاق نیم متر بالا زده بود، با نیم کیلو میخ کوبیده بودم به دیوار. عادت به خونه نشینی نداشتم و دق می آوردم. رادیو و مصاحبت با همسایه ام کریم هم حدی داشت و خیلی زود دلمو میزد. کریم و کریم هایی که دل گنده ای داشتن و هیچی براشون اهمیت نداشت. کسایی که اگه شکم شون سیر میشد، می تونستن تا اومدن سبزه بهار بلکه بیشتر بی وقفه بخوابن و رو سیاهی رو به زمستون وا بذارن.

اتاق بغلی، بهلول چارپا فروش بود و زن دل نازک و اجاق کورش اشرف خانم. زنه قد داشت عینهو لنگه در. راستش معلوم نبود عیب وکم و کسری از کدوم یکی شونه، چرا که آخرای بگو مگوشون میانداختن گَل هم دیگه. خلاصه بچه شون نمی شد. سر و ته شونو میزدی دعوا مرافعه می کردن و حرف های بی ترمزشون، گاهی وقتا شنیدنی.

اشرف: دستت از بیخ قلم شه چرا می زنی؟ ناقص الخلقه منم یا تو و ننه هفت خطت. مردمم شوهردارن منِ گردن شکسته ام. اومدی از لابلای اون همه برو رو دار منِ یه پا سرتر رو غر زدی و با قلدرهای روستا شاخ به شاخ شدی که بیاری لای یه مشت یاجوج و ماجوج جام بدی؟ پس کو اون زندگی که قولشو به آقام دادی؟ چرا این قدر زود از چشت افتادم؟

بهلول: قبل اینکه اسم ننه مو بیاری، دهنتو آب بکش. حالا میبُری اون صداتو یا بازم بلند شم جفت پا برم تو شکمِ معیوبت. از دست زبونت عاجز شدم. ذله ام کردی. چکار بایست می کردم که نکردم؟ این قدر دهنمو وا نکن.

اشرف: یک کلام میگم خلاص. مگه کار قحطه که میری سراغ شامه نوازهاش. عطر و عنبر نخواستیم اقلش بو گند نده. دهن بی چاکتم وا کن ببینم کجا رو می گیری؟

بهلول: اختفا چرا؟ منِ خوش خیال پیش خودم گفتم بذار اشرف غولی رو بگیرم تا یه دوجین پسر غولتر از خودش برام بیاره، بیاره تا اونا کار بکنن و منم بعدِ عمری بشینم و یه نفس راحت بکشم. حالا از اقبال سیاهم اون طور که میخواستم نشد. تو که علامه ای بگو چکار کنم؟ گوسفند چروندم، گفتی یللی تللی کردنم شد کار؟ ویلون و سیلون بگردی و عین مارگیرا نیلبک بزنی و دو لپی به لوبونی و دم غروب چار تا گوسفند بشمری و الکی بگی قولنج شدم.

رفتم کاروانسرایی که سگو ببندی پابند نمیشه، پالون دوزی. بس که جوالدوز زدم، دستام پینه آورد قد کله ات. حالا خوبه اون وقتا یه ریزه حرمت سرت میشد و می گفتی من شوهر جامه دوز نمی خوام. مقنی شدم، اه و پیف کردی و گفتی، بمیری بهلول که چند جور بو میدی. بو نا هم میدی. حالام که میگی بو حیوون میدم. آهای با توام دِ بگو خلاصمون کن، بگو که مُردم و ذله شدم از دست لغز خونی هات، اشرف غولی.

* * *

همسایه اونورترم، کریم بود و ننه اش. هم سن و سالم بود و هو انداخته بود که بوتیک دارم. بوتیک سیار. دوره میگشت و لباس مستعمل خرید و فروش میکرد. شلوارها رو می انداخت رو کولشو و کت هاشم روهم روهم میپوشید. واسه همین بهش میگفتن، کریم رخت آویز!

از دو تا اتاق بزرگ و سر نبشی، یکی هفت تا غوره های ندافِ زن علیل رو جا داده و روبرو ایشم تا خرخره یازده تا یتیم قد و نیم قد، یحیی لاری فروش رو. از کدوم یکیشون بایست می گفتم تا دلمون وا بشه. زن یحیی لاری فروش، همه رو حسرت به دل گذاشت تا یه بار بی بار ببیننش. آخر سرم اینقدر زائید و پس انداخت تا سر دوازدهمی نفله شد.

سرتاسر اتاقها پر بود از این قماش آدما. چرا بی منظور باشم؟ لابد منم دست کمی از اونا نداشتم. مجرد و یله ای که زن های همسایه دختر دومی نداف رو برام نشون کرده بودن. راضیه، راضی بود و من ناراضی.

پنت هاوس صابخونه هم طبقه فوقانی دالون ورودی بود. دو تا اتاق تو در تو که با عکس خواننده ها و هنرپیشه ها جای خالی رو دیوار نذاشته و هر وقت سر عقب افتادن کرایه احضارم می کرد، شباهتش به گل نراقی رو پیش می کشیدم و پالون اش میکردم. بدبخت گل نراقی!

درنگ کوتاهم گزافه فرض نشه. درنگی که از هر چه تزویر و سوظن و بدگمانی و بدخواهیه، به دوره. از اون روزها رخصت بدین آهسته بگذریم.

زمستون اون سال با سوز و زوزه هایِ لاین قطعش، امان می برید و سرماش حقیقتا کشنده بود. منم مثل خیلی از همسایه ها حالا یک کم کمتر آذوقه ای دست و پا کرده و بست نشسته بودم. لحافِ سنگینِ پشمی مو میانداختم رو سرم و والور نفتی مو بغل می کردم و پناه می آوردم به رادیوی زپرتی تک موجم که جز صدای پارازیت «اووی اووی اووی اووی» اون چیزی دستگیرم نمی شد. ناگزیر یا می خوابیدم یا سیب زمینی های ورق ورق کرده مو روزی دو سه مرتبه می چسبوندم به دیواره والور تا کبابی بشه و به زور یه مشت نعناعِ خشک و پونه، هناق کنم.

از یاوه گویی و تو حرف هم پریدن زن های بینوا هم که تو اون سرما جلو آب انبار جمع و مچاله میشدن و به یه خروار ژنده لباس چنگ میزدن. با اینکه خیلی وقتا صداها شونو گنــگ و مبهم می شنیدم اما بدم نمیاومد و خالی از لطف نبود. از لابلای همون خزعبلات تازه ترین اخبار رو میشد بشنوی.

یه وقتام کی تا کی از پشت شیشه ی دود گرفته و ترک خورده درِ اتاقم میایستادم و شیطنت های ریز و درشت پسرها و تبسم لبالب از شرم دخترها رو میدیدم و خاطرات مو زیرو رو میکردم.

ته جیبم همیشه خدا حتی موقعی که کارم می کردم سوراخ بود اما نه اینقدر که نتونم شکم مو سیر کنم. بعد دو ماه خونه نشینی، بی پولی زودتر از اونی که انتظار داشتم سراغم اومده و بدجوری خرمو گرفته بود...